“هوالمحجوب”
صبح اولین چیزی که به فکرم آمد ثبت نام در باشگاه اسب سواری بود !!!
نمیدانم شاید این هوس برگرفته از عکسِ دوستی بود که روی اسب نشسته بود
یاد مادربزرگ ندیده ام افتادم
مادر بزرگ هشت ماه منتظر تو راهی اش - دایی جان- بود که هوس اسب سواری
میکند و همراه پدربزرگ در طبیعت روی تپه ها اسب سواری میکنند .
در همان حال اسب ایشان رم میکند و مادربزرگ را بروی زمین می اندازد با این
تفاوت که پای چپ مادربزرگ به زین گیر کرده ، از یک طرف اسب شروع میکند
به دویدن و از طرف دیگر مادربزرگ بیچاره روی زمین آنهم روی تپه و سنگ کشیده
می شود. . . تا پدر بزرگ با اسبش برسد و آن اسب رم کرده را آرام کند تا بایستد
چند دقیقه ای طول میکشد و بیچاره مادربزرگ . . .
حکمت خدا در این بود که کودک درونش زنده بماند و بنده خدا یک ماه در رختخواب
می افتد و بعد از فارق شدن و بدنیا آمدن کودکش از دنیا می رود !!!
چقدر تلخ :( پدر بزرگ همیشه یک غمی در چشمانش داشت . . .
بنده خدا اصلا بعد از مرگ مادربزرگ دیگر خوشی ندید ، کودکانش را خودش به تنهایی
بزرگ کرد، فکر کنم تنها فرزندی که اخلاقش به او کشیده باشد مادرم باشد در مظلومیت
که مو نمی زنند. شاید بعد ها دلیل این مظلومیت را گفتم . . .
مادر همیشه از مرگ مادرش تلخ حرف میزند . . .حق دارد وقتی عزیز آدم با خوشی کنار
همسرش از خانه بیرون میرود و بعد با آن وضعیت بعد از چند روز در بیمارستان بودن به
خانه می آید . . . حس بدی دارد واقعا :(