“هوالمحبوب”
ساعت به وقتِ پاییز، اندک هوای گرفته ای داریم که نور را از اتاق گرفته!
گوشه دنج اتاق نشسته ام . لپ تاپم-یارِ غارم- روی پاهایم نشسته، من حرف
می زنم، او می نویسد. به پوچی رسیده ام. پوچی اینده پوچی حال! در این
روزها عصبی تر از همیشه ام آنقدر که گاهی از این دهان کلمه ی “لعنتی” تکرار
می شود! آنقدر تکرار می شود که اطرافیان همه فهمیده اند یک چیزم هست.
چه چیز؟! نمی دانم. فقط مبهم و گنگ شده ام. در یک جاده ایستاده ام که
مقصد نا مشخص است. می روم می روم آنقدر می روم ولی نمی رسم. نیاز به
استراحت دارم؟! می دانم. ولی زمانش نیست. کلاس هست درس هست…
جسماً دختری بیست و چهار ساله ام ولی روحم… انگار پیر شده ام. از کنار هر
اینه ای رد می شوم صورتم را برانداز می کنم. لبخند میزنم دندان هایم بیرون
میافتند شروع می کنم به چک کردنشان. به آن دندانِ نیشی که تازه کشف
کرده ام کمی مایل به راست است خیره می شوم دست رویش می کشم در همان
حال می پرسم تو از کی کج بودی که من نفهمیدم. موهایم را مقابل آینه بهم
میریزم. یک نگاه به چشم می کنم بعد هم همانجا به خودم یک: تو چقدر زشتی
نثار می کنم راهم را می گیرم و می روم. صبح ها با عجله بیدار می شوم می دوم
به سمتِ روشویی وضو می گیرم آماده می شوم و به سمتِ ماشین شتاب می کنم
که دیر سر کلاس نرسم. در کلاس درس گوش نمی دهم گوشی ام را در میاورم
خودم را لعنت می کنم که چرا انقدر خودخواه شده ام… ساعت های خالی از درس را
در کتابخانه می نشینم کتابی با خودم می برم و در تاریکی شروع می کنم به مطالعه
کردن. بر میگردم خانه خسته تر از همیشه تا ساعت ها دراز می کشم خوابِ روز که
ندارم فقط زل میزنم به سقف به در و دیوار به تلوزیونی که از دستم در میرود اصلا
چه می گفت. از نهار و شام ؟! هیچ شاید در هفته نهایت یک غذای خوب خوردنم
به سه الی چهاربار بکشد بقیه اش با چیزهای مزخرف دهانِ شکمم را می بندم.
درونِ مغزم همه چیز تهی شده. خالیِ خالی. هیچ فکری نیست هیچ حرفی نیست.
انگار یک جسم دارم که باید بدود در کنارش هم یک روح دارم که خسته شده.
همه می پرسند چت شده!؟ جوابی ندارم. گاهی وقتها خیره می شوم به یک نقطه
و از همه چیز غافل می شوم. کلی حرف برای گفتن دارم تا به اینجا می رسم یک دفعه
پوچ می شوم یادم می رود اصلا چه حرفی داشتم دکمه پاور را فشار می دهم.
دلم می خواهد فاطیما را ببینم اما تا یادم میافتد با دیدنش چند ساعت باید حرف این
و آن را بشنونم منصرف می شوم. سید یادم می افتد قلبم پر از نفرت می شود! نپرسید
حوصله ی توضیح این را ندارم که چه شد دوستی ده ساله را تمام کردم.
دوست اینجاست دوبار بیشتر هم را ندیده ایم اما حس دیدنش را ندارم. امیدوارم اینجا
را نخواند و فردا برایم فیلم درست نکند!
نیاز به کلی وسیله دارم اما هوای خریدن ندارم. در جمع می خندم اما انگار من آن نیستم.
گریه؟! نه خیلی گریه ندارم. فقط وقتی فشار زیاد باشد از چشمانم بیرون می زند درست
مثل همین دو روز قبل… افسردگی؟! گمان نکنم…
امیدوارم این حالم روی اینجا تاثیر نگذارد. نشود یکروز دیوانه وار حمله کنم به اینجا و
نابودش کنم…
نیاز به تایید دارم! از چه کسی نمی دانم. فقط یک نفر را می خواهم که مقابلم بایستند
بگوید ماریا تو می توانی! ماریا تو باهوشی! ماریا تلاش کن… ماریا ادامه بده… ماریا
زندگی کن. ماریا نباز … دلم می خواهد یک امید بزرگ بیاندازند در زندگی ام ….
دلم یک محبت جدید می خواهد. یک آغوش می خواهد که ارامم کند. دلم می خواهد
در آن آغوش خودم را فشار بدهم و کسی دمِ گوشم بگوید تمام می شود. همه چیز
تمام می شود و من به او اطمینان کنم. دلم یک رویای خوب می خواهد.
دلم می خواهد یک نفر مقابلم بایستد از خوشی هایش تعریف کند بگوید زندگی بروفق
مرادش هست. از شنیدن ناله ها خسته شده ام. از شنیدن نداشته هایشان خسته شده ام.
دلم یک مرگ کوتاه می خواهد! مرگی که تمام روحم را بچلاند و بازگرداند…