“هوالمحجوب”
اینجانب در کلِ دوره مدرسه ام ، هیچ جایزه خاصی نگرفتم !
البته چرا ! یکبار یک نشریه ای بهارانه با چند همکلاسی دیگر تهیه کردیم که برایمان لوح
تقدیری چیزی تقدیم کردند که با وجود اینهمه نظم در یادگاری نگه داشتنِ من کاملا
مفقود شد و دیگر ندیدمش! اصلا همان اول که بدستم دادند نگاه کردم ببینم نکند مرا
اشتباه گرفته اند ! بعد که همکلاسی های دیگر هم روی سکو خوانده شدند نیشم به
یقین باز شد !
بعد از آن دیگر در هیچ مراسم و جشنی اعم از این 22بهمن و روز معلم چیزی عایدمان
نشد ، همین که مسابقه ای میشد دست همه بلند میشد و کلمه ” من من” انقدر در
فضا پر میشد که اصلا ” من من” ِ من در بین آنهمه “من من” دیده نمیشد !
بعد از اینکه چندین بار این دست و “من من” شکست خورد و پایین آمد دیگر هیچوقت
نه “من من"ای از من شنیده شد و نه دستی به سمتِ بالا برده شد این ریشه در ابتدایی
داشت ! کلا اینجانب از همان اول بدو طفولیتم غرور در درونم موج میزد و هر از
چندگاهی هم سونامی به راه می انداخت بیا و ببین .
خلاصه اینکه بعد از اینهمه ناکامی و فراموش کردن اینکه دیگر هیچ جایزه ای نصیبم
نخواهد شد فقط تماشاگر بودیم و بس.
تا اینکه در یکی از روزها آخرین سالی که دیگر قرار نبود روی ماهِ مدرسه را ببینم
در یک جشنِ 22 بهمن گونه کنار دوستانمان وِلو بودیم - بله ولو بودیم ! - داشتیم
طبق معمول شیطنت می کردیم که معلم زبانمان رگِ شیرینی اش اوت کرده بود و با
چند چیستان انگلیسی میخواست استعدادِ دانش آموزانِ زبان دوست را شکوفا کند .
ما هم در همان ولویی که دراز به دراز خیره آن همهمه و جوابهای عجیب و غریب بودیم
کاملا ریلکس بلند جواب را گفتیم ، در کمال ناباوری معلم زبان به سمتمان برگشت و
انگشت اشاره اش را با ذوق به سمتم گرفت و گفت دوباره بگو .
اصلا آن یک تیکه هیچوقت از ذهنم نمی رود ، یکهو تمام ثانیه ها ایستاد و من معلم
میخکوب مقابلم را با نیش باز که نشان از ذوق داشت دیدم .
بعد دوباره همه چیز شروع به گردش کرد و با شنیدن جواب دوباره من معلم بدونِ
تعلل گفت بیا بالا !
ما هم رفتیم بالا اما نه با پا بلکه با بال و پرواز . . .
در کمال نا باوری دوستان آن جا روی سکو ایستادیم و با افتخار جایزه را گرفتیم و از
ذوق قلبمان به سینه کوبیده شد .
تا آمدم پیش همان دوستان دیگر جایزه را ندیدم نه ! اشتباه نکنید دو دَر نکردند
بلکه کاغذ کادوی رویش را جر و واجر کردند .
اصلا یکی از کور شدن ذوق هایم که در جایزه گرفتن در من ایجاد شد همین بود !
یکبار نشد من با آرامش خودم با دستان خودم جایزه ام را باز کنم !
اینهایی که جلوتر از صاحب جایزه یکهو مثل چی جهش میکنند و کادو را از دستت
میقاپند و باز میکنند هدفشان چیست نمی دانم ! فقط می دانم اِی تو رو . . . اتان!
بعد از آن واقعه که معجزه ای بیش نبود فهمیدم نه ! اندک شانسی هم در وجود ما
هست .
این را زمانی فهمیدم که در یکی از همین شبهای قدر برگه ای به دستم رسید تا آمدم
بخوانم چیست دخترخاله مکرمه فرمودند چه کار میکنی ؟! می خواهی بخوانی ؟!
ول کن به شماره . . . . الف ج د را بفرست . من هم که حرف گوش کن همین کار را
کردم .
همان شب عذاب وجدان اینکه بدون خواندن در مسابقه ای شرکت کرده ام مرا گرفت
و نشستم همان برگ را واو به واو خواندم .
در کمال تعجب روز عید فطر نامم را صدا کردند . با تفاوت اینکه به جای خانم گفتند
اقا !!!!
آمدم با ذوق چادر چاقچور کنم و بدوم سمتِ مردانه و جایزه ام را بگیرم که دیدم اقای
جوانی جلوتر از من تشریف بردند و کاملا خنثی هدیه را گرفتند .
اگر آن شخص را نمی شناختم قطعا فریاد میزدم آهااااای آن مال من است !!!!!!
بعد که ریز شدم دیدم یعنی خداراشکر که شناختم برادرم بود :/
بعد از آن فهمیدم بد نیست در بعضی مسابقات شرکت کنم با این تفاوت که دیگر
جایزه برایم هیچ اهمیتی ندارد و دیگر لذتِ آن روزها را برایم ندارد .