“هوالمحجوب”
روز قبل با بدن درد شدیدی بیدار شدم. جوری که احساس می کردم پاهام برای قدم برداشتن
جان ندارند. لگنم به شدت درد می کرد و این درد ریخته شده بود به پشت ران ها تا پشت
زانو.. نشستن و برخاستن حکم جان دادن داشت. انقدر که حتی برای کوچک ترین نیاز مجبور
می شدم از بقیه با خجالت درخواست کنم تا وسیله را بهم بدهند تا مجبور به پاشدن و تکان
خوردن نداشته باشم. وسط همه ای دردها مهدی گفت: اگه این درد تا آخر عمرت باهات همراه
بشه چی؟!
سوالش ترسی برام نداشت. راستش همین چند ساعت پیش به همین موضوع فکر می کردم و
با خودم می گفتم اگه این بدن درد که حتی راه رفتن را برام سخت کرده همراه همیشگی بشه
چه اتفاقی میفته. چه عکس العملی نسبت بهش خواهم داشت. و خب!
احساس حاصل از حضورش در فکر کردن بهش با وقوع در واقعیت خیلی متمایزه و نمیشه به
طور قطع پیشبینی کرد که روح در مقابل این مصیبت وارده قوی ظاهر خواهد شد یا نه. خودش
را زودتر می بازه و به سمتِ افسردگی و خشم، پرخاش و خستگی میره یا نه.
در هر حال با این پرسش فقط یاد جواب ایران درودی افتادم که در مصاحبه ای می گفت من
از دردهام لذت می برم. چون به من یادآوری می کنه هنوز زندگی جریان داره.
این قسم تعبیرها و برداشت ها ابدا شعار نیست. رسیدن به درک و تفهیم این نوع نگاه فقط
مستلزم رشدِ روح و کار کردن روی روحه.. و از همه مهم تر. سرِ صلح با خود داشتنه.
+ همچنان درد دارم. شبِ قبل به پیشنهاد مادر دیکلوفناک خوردم و با این وجود درد همراه
هست…
++ مادرم که این روزها درگیر آرتروزه، با دیدن راه رفتن، نشست و برخاست نگران نگاهم
می کرد و می گفت خوب می فهمم چه دردی داری. این تلخ ترین نوع نگاه مادر و دلسوزانه ترین
حالتی بود که قلبم را شرحه شرحه می کرد.