“هوالمحبوب”
امشب چشمانم نمی خواهند کور شوند! نمی خواهند پرده هايشان را پایین
بکشند و تا ساعتها در تاریکی محض فرو بروند.
امشب چقدر عجیب است احساسات.
کاش ميشد، کاش ميشد برای این چشم ها لالایی میخواندم و آرام در گوششان نجوا میکردم
اگر بخوابيد روياي شیرینی جایزه خواهم داد.و یا مژده پایان یک کابوس تلخ بدرقه خاموشی اشان
ميشد.
امشب نور مهتاب هم برايم بیگانه شده است. ثانیه ها کش می آیند.
تیک تاکِ ساعت مثل خنجری هر بار در قلبم فرو میرود و این سکوتِ وهم انگیز
این سکوتی که هزاران برابر سخت تر و تلخ تر از فریاد است مثل یک جیغ
بنفش گوش هایم را پاره کرده است.
امشب انگار از آن شبهای تمام نشدنیست.چه منفورند این شبها. . .