“هوالمحبوب”
انگار همین دیروز بود که در اتاقش نشسته بودم و زیر نگاه های پرشوقش زبانش را تکمیل میکردم.
انگار همین دیروز بود که برایم هرچه ميخواستم میخرید!
انگار همین دیروز بود که بی غرض همه با هم یکجا مینشستیم و گل میگفتیم
گل میشنیدیم!
انگار همین دیروز بود، چقدر زود گذشت.
وقتی خیره شدم به آنها، زمانی که ایستاده بود و با ابهت به عروسش که برایش
کرشمه و ناز می آمد نگاه میکرد. با خودم میگفتم این همان است همان میم قدیم.
ولی چقدر دور از من چقدر دور از ما!
تبریک نگفتم دروغ چرا دوست داشتم بروم روی سکو تبریک بگویم.
اما یکچیزی مانع ام ميشد.
آنزمان که با گيسو ایستاده بودیم و عروس ميخواست از کنار ما رد بشود.
متوجه تغییر مسیر از طرف او شدم.
نمیخواست از کنار من رد بشود و با من رو در رو شود
چقدر دلم ميخواست همان لحظه سرش فریاد ميزدم که آنکه باید طلبکار باشد
منم نه تو! همان اندازه که تو دوستنداری مرا ببینی من چندبرابرش دلم
نمی خواهد.
وقتی این رفتار را دیدم دیگر برای تبریک نرفتم! اصلا نگاهش هم نکردم.
تنها حُسن این جشن ازدواج دیدن و جمع شدن دخترها با هم بود.
کلی گفتيم و خندیدیم.
همه میگفتند ماریا همیشه به یادت هستیم و چقدر چقدر شنیدن این جمله
بعد از مدتها دیدن اقوام برایم شیرین بود.
انقدر شیرین که اصلا نمیدانستم چه در جواب بگویم.
این جشن باعث شد که بعد از مدتها موهایم را عروسکی بزنم، عروسکی که
از خیلی سال پیش فانتزی ام بود، گيسو ميگفت خیلی بانمک شده ام ميگفت
شبیه عروسکها شده ام.
دایی سبیلو را دیدم پریدم بغلش کلی بوسش کردم چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
خاله حوری تکه ندیدن خیلی وقت پیش را بهم انداخت بلاخره ترکش خورد و
راحت شدم.
زندایی ها طبق معمول با عشق در آغوشم کشیدند.
این دیدن فوق العاده برایم لذت بخش بود. فوق العاده!
در ماشین که نشستم برای برگشت از صمیم قلب برایش خوشبختی خواستم
آمدم بگویم خدایا درست است که به من ظلم کرده اما. . .
جمله خورده شد.
چقدر بخشیدنش سخت است برایم. . . خیلی سخت.