“هوالمحبوب”
دهه 80 برای ما دهه ای پر از مرگ و میر بود .
عزرائیل جان در طایفه مادری ما افتاده بودند و دانه دانه شاخه های ترگل و ورگل
را می چیدند!
اول از همه پدر خانم برادرم فوت شدند ، بعد عموی ایشان-خانم برادرم- و پسرعمو
و پسرخاله مادرم بعدترش پدر بزرگم البته پدرِ پدرم.
بعدتر از آن خاله و زن عموی مادر فوت شدند بعدش هم عمویشان.
بعدترش شوهرخاله جان فوت شدند .
چند نفر هم از اقوام دور تلفات داشتیم .
خلاصه اینکه انقدر شب و نصف شب و بی وقت تلفن به صدا در می آمد که شرطی شده
بودیم.
مثلا هرکس زنگ میزد تا میگفتند فلانی بود من میپرسیدم : مُرد ؟؟؟؟
رسم تُرکهای تبریز هم که کاملا واضح است . اگر سال نویی در پیش باشد حق استفاده
از شیرینی جات و تنقلات و آجیل نخواهید داشت .
ما هم از ترس اقوام و گلایه کردن هایشان تا شش سال نمی فهمیدیم سال نو چیست !
هیچوقت هم نفهمیدم مثلا پسرعموی مادر فوت شد به ما چه ربطی دارد !!!!!!!!!
والله بخدا بزرگ خاندان پدریمان-پدربزرگم- فوت شدند پدر به روز هفتم رسید ریش هایش
را اصلاح کرد و به همه اعلام کرد که هر عروسی و مجلسی چیزی دارند برپا کنند .
هیچکس حق ندارد لباس مشکی و ریش نگهدارد .
آنوقت با این اوصاف چه ستمی بود بر ما که این حرکات سفیهانه را انجام بدهیم .
بعد از آن سالها هر وقت تلفن بی وقت زنگ بخورد تمام تنم به لرزه در می اید که باز کسی
فوت شده !!!!
پ.ن: از آن دسته انسان های مزخرفی هستم که با کسی تنها در حد یک سلام و علیک
برخورد داشته باشم فردایش بگویند که فوت شده ، در خفاء مینشینم و اشک میریزم :/