“هوالمحبوب”
تعطیلات عید یک سالی با دوست تصمیم گرفتیم که به جنوب برویم .
بعد از چندبار جا عوض کردن در اتوبوس بلاخره یک قسمت را برای راحتی خودمان
انتخاب کردیم ، خبر نداشتیم سوهانِ روحی شدیدتر از جا و صندلی خواهیم داشت !
اولینبارمان بود جنوب را با کاروان خانوادگی تجربه می کردیم . . .
خلاصه اینکه پس از یک ساعت صندلی پشتی ما که یک جفت کبوتر عاشق بودند
-تازه نامزد :/ - شروع کردند به جیک جیک کردن :/
قطعا ما نمی توانستیم کلِ مسیر گوشهایمان را بگیریم و یا به صندلی امان تکیه
ندهیم !!! D:
خلاصه اینکه به اجبار تحمل کردیم.
خب ، دوره نامزدی که اشنایی است البته اگر ازدواج به صورت سنتی باشد نه به شیوه
منشوری ! معمولا اقاپسر زیاد حرف میزند البته این قضیه معکوس هم می تواند باشد
ولی از شانس ما به اقاداماد تخم کفتر خورانده بودند و مداااااام حرف میزد .
کل مسیر ما خلق و خوی داماد را شناختیم !!! عروس خانم هم که یک ماستی بیش نبود
از طرفی هم مادر و برادر کوچکتر آقاداماد هم حضور داشت !
فکرش را بکنید دخترک بیچاره را برای اولین بار جنوب میبردند البته اشکالی ندارد خیلی
هم عالی است ولی برای یک تازه عروس حداقل یک مسافرت دیگر می بردند :/ شمالی
مشهدی جایی ! خلاصه اینکه از یک طرف آقای داماد مغزمان را میخورد از طرفی هم
برادر کوچکترش برایمان نمک میریخت !!!
این دو برادر فوق العاده اعتماد به نفس داشتند فوق العاده !!!!
از جمله حرف های شازده داماد به عروس بینوا : افتخار میکنی همسر خوشتیپی مثل من
داری ؟! D:
این جمله را گفت وما هم شنیدیم خب به هر حال آدم کنجکاو می شود ببیند این چه
تیپی دارد که به خود می نازد . ما ندیده بودیمشان نه دختر را نه آقا پسر را .
دخترک بیچاره هم جز بله گفتن چاره ای نداشت ! داشت ؟!
از اتوبوس پیاده شدیم تا کمی نفس بکشیم ، (اینجانب شدیدا برای مسافرت با اتوبوس
لوس هستم ولی بخاطر مقصد که مورد علاقه ام بود تحمل میکردم )
روی تخت رستوران تو راهی نشسته بودیم و یک بستنی سالار دستمان بود که آقا داماد
پیاده شدند ما یکدور سرتاپایش را آنالیز کردیم و یکعان هردو یاد جمله اش -افتخار میکنی
همسر خوشتیپی مثل من داری - افتادیم و پِقی زدیم زیر خنده !!! شازده اصلا خوشتیپ نبود !
بعد از صرف بستنی آمدیم در اتوبوس و دوباره نشستیم پای حرفهای دو کبوتر . . .
دخترک کاملا ماست فقط شنونده بود حالا فکرش را بکنید ما دو تا دختر داشتیم با هم
میگفتیم که اگر ما جای آن دختر بودیم مغز آقا پسر را میخوردیم . . .
هر از چند گاهی که من کتاب میخواندم و حواسم پرت میشد دوست که تکیه داده بود
به پشتی صندلی ارام به پایم میزد و من هم که میفهمیدم بحث عاشقین داغ شده کتابم
را میبستم و خیلی آرام و طبیعی به صندلی تکیه میدادم . . . D: خدایمان ببخشد ولی
خب استراق السمع نمیشد گفت چون به هرحال صدا میرسید فقط بعضی جاها که
حرفها منشوری و خاک برسری میشد کمی احتیاج به تمرکز بود وگرنه بقیه حرفها کاملا
خوب به گوش میرسید .
اقا پسر شروع کرد به روایت تعریف کردن آنهم اشتباه دختر هم مدام تایید میکرد و با
لذت گوش میداد از آنجایی که من شدیدا حساس هستم به تعریف اشتباه و همیشه
تذکر میدهم کلی خودم رانگهداشتم که نگویم برادر من اشتباه میگویی اقای فلانی بود
دوست میخندید و میگفت خودت را کنترل کن.
یعنی انقدر چرت و پرت به آن دخترک بینوا خوراند که حد نداشت .
از طرفی هم برادر کوچکترش که اگر اشتباه نکنم نهایتا دو سال یا سه سال با ما تفاوت
سنی داشت از آنور خودشیرینی میکرد . یکبار شازده داماد به برادر کوچکتر گفت گوشی اش
را به او بدهد . برادرکوچکتر سریع گفت : نه گوشی حیثیت آدم است !!!!
بعد از چندساعت تا رسیدیم نمازمان را بخوانیم روی یکی از سکوهای بلند با دوست
نشسته بودیم که دیدم برادرکوچکتر گوشی بدست به حالت قایم شدن پشت یکی
از تریلی ها ایستاده و گل میگوید و گل میشنفد . به دوست با سر اشاره کردم و گفتم
حیثیت ما را نگاه کن !!!! یعنی خیلی خوب مشخص بود که پشت خط جنس مذکر است
یا مونث !!!
خلاصه اینکه ما از همان اول سفر پی بردیم که باید بسوزیم و بسازیم .
در آن سفر هم معده من سر ناسازگاری باز کرده بود و خلاصه هیچ غذایی را قبول نمیکرد
در بین این حال های بد داماد عموجان کاملا غیر منتظره در آنجا بود با دیدن من رفت
و قرصی برایم تهیه کرد من خوردم این خوردن همانا و منگی همانا که قضیه اش مفصل
است . . .
ما تا اتوبوس را میدیدم غصه امان میگرفت که دوباره باید حرفهای شازده داماد را
بشنویم همه اش هم پر از خودشیفتگی بود دنیایی اعتماد به نفس بود این بشر
مادرپسر هم هر وقت زمان گیر میاورد بینوا دختر را تیکه ای نثار میکرد نمیدانم دختر خنگ
بود متوجه آن کنایه ها نمیشد و یا ما زیادی تیز بودیم . خیلی دوست دارم بدانم
آخر و عاقبت آن ازدواج چه شد .
از طرفی هم اقایان را میبینید تا کسی را میبینند برای نشان دادن خودشان از هیچ
حرکتی مضایقه نمی کنند این بشر هم تا من و دوست را همان موقع که روی تخت
نشسته بودیم دید ،شدت حرافی اش بیشتر شد و گاها تن صدایش را آنقدر بالا میبرد
که ما بشنویم یعنی کاملا مغروضانه صحبت میکرد ما هم که احمق نبودیم میفهمیدیم
هر از چندگاهی حتی خطاب هم میکرد که دو تا دختر جوان و . . . .
به هرحال تنها دو روز توانستیم حرفهایش را تحمل کنیم رویِ جا عوض کردن را هم
نداشتیم !
حتی یکبار فکر کردیم آن قرصهایی که داماد عمو برای من گرفته بود - بعد از مصرف
قرصها من شدیدا خوابم می آمد طوری که اصلا متوجه اطرافم نبودم کمی که بهتر شدم
به خواهر پیام دادم و اسم قرص را برایش فرستادم بینوا نگران شد گفت این قرص ارامبخش
قوی است چه کسی به تو تجویز کرده - را در آبی چایی و ابمیوه ای چیزی حل کنیم تعارف
کنیم به خوردشان بدهیم بلکم از دست حرفهایشان کمی راحت شویم !
اکثر اقایان این اعتماد به نفس کاذب را دارند مثلا از صد درصد اعتماد به نفسشان
40 درصد شاید اعتماد به نفس حقیقی باشد و بقیه تمام کاذب .
نکته : 1- اگر در اتوبوس و یا هر مکان عمومی هستید صندلی را انتخاب کنید که زوجی
تازه و نو اطرافش نباشد ! اگر خودتان جزو همان زوج هستید شما را به خدا رعایت کنید!
ارام حرف بزنید و هر حرفی را هم نزنید شاید چند نفر مثل ما باشند در اطرافتان که
گوشهایشان تیز باشد D: