“هوالمحجوب”
نمی توانم وقتی کسی سوالی میپرسد جواب ندهم چه اقا باشد چه خانم
مدتی که هر روز دیر میکردم مجبور بودم داخلی دربست بگیرم
ماشینی بود که اکثر وقتها اَد زمانی که عجله داشتم و نیاز به دربست پیدایش
میشد من هم سوار میشدم.
یکبار پرسید شما استادید گفتم خیر رشته ام را پرسید و جواب دادم.
بار دوم که سوار شدم با ته ته په ته و مضطرب چند تکه کاغذ داستان داد
گفت که علاقه به این داستان ها دارد و کتابی در این مورد دنبالش است
بعد هم مقداری از خودشیفتگی اش - چقدر خوشتیپ است - تعریف کرد.
-من در دلم گفتم خب کارخیر است من چند کتاب دارم در این مورد حالا که
وقت امتحانات است میدهم به او ، او هم که علاقه دارد مسبب خیر میشوم-
گفتم من چندکتاب دارم اگر بخواهید برایتان می آورم امانت .
استقبال کرد و پیاده شدم .
وقتی برای دوستانم بصورت عادی تعریف میکردم همه یک صدا گفتن چه دلیلی
دارد او از تو کتاب بخواهد .
من اولش گفتم خب چه اشکالی دارد بنده خدا و . . . گفتم اینها تعصب نشان می دهند
کمی بدبین شدم .
بعد سعی کردم اصلا سوار ماشین او نشوم بعدها که مرا میدید
می آمد درب ماشین را برایم باز میکرد و یا وقتی اقایی بود می دانست من کنار
اقا نمی نشینم جا به جا می کرد من به این توجهات خیلی آلرژی دارم از زمان
عشق کذایی پسرفامیل این حساسیت بیشتر شد تا اینکه روی مبارک خودم را نشان
دادم تا می آمد از اینکارها کند با اخم میگفتم نیازی نیست و ….
دقت که می کنم میبینم خیلی مثبت اندیش شده ام هر بار با هر اتفاق اول
قسمت های مثبت قضیه را میبینم و اگر جای منفی بود کمی هم به آن فکر میکنم
نگرانم این مثبت اندیشی برایم بد تمام شود . . .
خدایم رحم کند و کمی منفی نگری را در من ایجاد کند.