“هوالمحجوب” دستِ خودش نیست، تا از خواب بیدار می شود بلند نشده، بِدو می رود سمتِ درِ خانه… از بس که صبح ها مادرش بی صدا تنهایش گذاشته تا به کلاسش برسد، ترس تنها بودن در دل ش لانه کرده. این روزها هربار که چادر روی سر مادر می بیند اشک… بیشتر »
کلید واژه: "بچه"
“هوالمحبوب” پسری هست شاید هم سن شازده، چند وقتیِ که باهم هم مسیر می شیم. همه ش زُل ميزنه به نیم رخ من! خیلی دوست دارم یکبار تو این زل زدن ها بهش بگم:- تو صورت من دنبال چی می گردی پسرجان!؟ اما خب روشو ندارم :))) پس در نتیجه در سکوت فقط… بیشتر »