“هوالمحبوب” دلم می خواهد دستِ خودم را بگیرم. کشان کشان ببرم بازار… خودم را قانع کنم که نیازی به این همه مراعات و … نیست! کمی بریز و بپاش کن… آن عذاب وجدان لعنتی را از خودت دور کن. به این فکر نکن برای این پول بدست… بیشتر »
کلید واژه: "خستگی"
“هوالمحبوب" بلاخره سیاهی شب مرا به کام غم کشید. . . نياز دارم به نبودن! پودری، افشانه ای، چیزی برای محو شدن برای نامرئی شدن نیست؟! دلم رفتن می خواهد، رفتی که بازگشتی در آن نباشد. دقایق این روزها برایم بسختی میگذرد. زمان با دستانش راه… بیشتر »