“هوالمحبوب” ملافه را روی سرش کشیده است . خورشید را در اتاق حس میکند ، با این حال انگار نمی خواهد باور کند که وقتِ دل کندن از رخت خواب است . پرده ی چشم را کشیده و تلاش میکند که خواب را دوباره برگرداند . حس پرواز در اتاق پخش می شود ، صدای… بیشتر »
کلید واژه: "صبح"
“هوالمحبوب” خدا نکند ساعت بیداری ام از هشت بگذرد . آنوقت انگار که یک کوه را از دست داده باشم ، تا خود شب بیحال و سرشکسته روزم را تمام میکنم . صبح زود برایم نقطه طلوع همه ی امیدهاست ، وقتی نبینمش وقتی خنکی اش را حس نکنم . انگار که همه چیز… بیشتر »