ارسال شده در 25 مهر 1396 توسط . . . ماریا . . . در عجیبتر از عجیب
“هوالمحبوب” خشکبار فروشی داشت. می گفت یکبار که برای مغازه ام بار می بردم. راهم را در کوچه پس کوچه ها انداختم. یکی از کوچه ها چند پیرمرد نشسته و درحال گپ زدن بودند. دلم به حال آنها سوخت با خودم گفتم پیرند کاری ندارند بگذار چند مشت آجیل… بیشتر »
"هوالمحبوب"
فقط یک قلم می تواند
تمام تراوشات ذهن آدمی
را به نمایش بگذارد . . .
من جوهر قلمم را خرج اینجا می کنم
باشد که رستگار شوم :)
*****************************************
آمدم برای نام و نان بنویسم . . .
دیدم قلم پاکتر و با ارزش تر از آن است
که به نان و نام فروخته شود .
”از نان به قلم رسیدم ، شدم از نون تا قلم"
*****************************************
" کپی برداری بدون اجازه نویسنده و ذکر منبع جایز نیست !"
****************************************
((توضیحات: به غیر از دست خط، همه ی نوشته های این
وبلاگ متعلق به نویسنده وبلاگ می باشد.
در صورت ثبت متنی نام نویسنده حتما قید
خواهد شد.))
***********************************
ارتباط با من:
aznoon.ta.ghalam@gmail.com