“هوالمحجوب” کافیست از شلوغی استفاده کنی و روی پنجه هایت نرم پله ها را بالا بری… سکوت سالنِ خالی از آدم های پرهیاهو بغلت کند. باد از پنجره ای باز شده صورتت را نوازش بدهد. بدنت ناخواسته کنار پنجره بایستد و چکه های باران همراه با بادی… بیشتر »
کلید واژه: "پنجره"
“هوالمحبوب” فقط یک نگاه می خواست تا عقل و هوشم را ببرد! خیره شدم به کاج نم خورده و بعد از پنجره آویزان شدم! آنقدر کش آمدم تا دستم به کاج رسید و از درخت چیدمش! بعد سرمست از این چیدن لبخندی پهن روی صورتم نشست :))) پ.ن: کاج را دستم… بیشتر »