“هوالمحجوب”
وقتی پرسید که مادرم این حرف را زده است یا نه!؟ با چنان اعتماد و ایمانی در جوابش گفتم
نه. که خودش هم با اعتمادی که از قبل داشت سریع تایید کرد و گفت که او هم همین را در
جواب شخصی که آن حرف را از زبان مادرم گفته بود، زده.
یعنی تا همین حد به مادرم و خصوصیات اخلاقی اش ایمان داشتم که حاضر بودم برای تایید
محکم تر و مقبول شدن دست روی کتاب مقدس بگذارم و به تمام مقدساتم سوگند بخورم.
با اینکه نه من اهل افتادن دنبال حرف های دهان به دهان چرخیده هستم و نه مادرم باز به
دوست اطمینان دادم که به مادر انتقال می دهم، البته آرام تا بیخودی نگران و ناراحت نشود.
یک چیز وسطِ این مکالمه برایم عجیب ولی شیرین آمد. یکی دوست بود که در هر شرایطی
حواسش هست چه به من و چه به خانواده ام که باید برای داشتنش هر روز شکراً لله بگویم.
دومی مسئله اعتماد بود.
به فکر فرو رفته ام که آیا همین میزان اعتمادی که به مادرم دارم و با همین میزان اطمینان
تاییدش می کنم، نسبت به خدا و وعده هایش هم دارم؟!
به تمام وعده ها و خصوصیاتی که هر روز در اذکار و دعا و نماز زمزمه می کنم. یا اینکه نه این
همه اعتماد و ایمان تنها لقلقه دهانم است و قلبا آنطور که باید به او اعتماد ندارم!؟
راستش با کمال تاسف جوابش می شود نه!چرا که اگر داشتم اینطور با کوچکترین چیز به
تلاطم نمیافتادم.
+ حواست بهمون هست…