“هوالمحبوب”
بعضی حرف ها باید غل و زنجیر شده، در گوشه ترین و بی خطر ترین قسمت مغز حبس
شوند. تا نکند بیرون بیایند و جدای از دلِ صاحبشان دلِ دیگری را خراش بدهند…
اما مگر می شود؟! مگر می شود با وجودِ کسی که با یک تای اخم تو، تو را به متروکه ای
برده و مدام سین جیم می کند، این حرفها را زندانی نگه داشت!؟
لاجرم مجبور می شوی کلیدِ قفل را برداری و با باز کردنِ قفس آزادی و فرارِ کلمه و جمله ها
را به نظاره بنشینی. از شوق و یا غمِ ازاد شدنشان گوله گوله اشک بریزی و لعنت بفرستی به
خودت که نتوانستی چند دقیقه ای بیشتر ماسک شادی ات را بر صورت نگهداری…
+ لعنت به تمام ثانیه هایی که اینطور مرا حصر می کند…
میگن بعضیا زیر زبونشون سنگریزه میزاشتن که کمتر حرف بزنن … سخته واقعا بعضی موقع ها