“هوالمحبوب”
تنها دَفِ خانه را از اعماق کمدِبایگانی بیرون کشیدم. بچه ها را در سالن خانه جمع کردم و
با نیشِ باز گفتم: بیایید سور داریم. میکروفون هیئت آقاجان هم شد تریبونِ پخش صدای
خشدارشان. هر کدام نوبت به نوبت وسطِ خانه می ایستادند، ژست خوانندگی می گرفتند
و می خواندند. حتم دارم هیچکدام از هیئتی ها در مخیله شان نگنجد با این میکروفون که
همیشه مدیحه سرایی می کنند چند نفر در خفا چه چه می زنند. البته! قبل اینکه اقاجان بروند
اجازه ش را گرفته بودیم فقط نیت استفاده را مطرح نکردیم به هر حال هر از چندگاهی تقیه
نیاز است! در مقابل تقاضای شازده برای خواندن وسوسه می شدم بلندگو را از دست ش بگیرم
و یک نفس خودم چه چهی بزنم که ترس از بیرون رفتن صدا اجازه نداد.
درعوض تا دلم می خواست خواهر آن سمتِ سالن برای شازده خواند و شازده هم با کمی مکث
همه ی آن شعرهای فولکوریک قدیمی را زمزمه کرد. بعد هم طبق معمول حرکات دیده نشده ش
فضا را کاملا کنفیکون کرد.دیگر آنقدر جوگیر شدیم که از دَف و میکروفون گذشتیم، رسیدیم به
بلندگو. گوشیِ همراه را وصلِ بلندگوکردم. پخش شدن آهنگ همانا و حرکات دلبرانه ی دخترها
همانا. صدای خنده و بلندگو مخلوط شده، خانه در حالِ انفجاربود. حین آموزش دادن به دردانه
بودم که مادربزرگ تشریف فرما شدند و با جمله ی معروف شان ما را به خود بازگرداندند:
- شما حاجیه بودی دیگه نه!؟
+ به همین سویِ گوشی قسم، خدا هم راضی نیست به خاطر ملاقاتِ خانه اش اینطور من هربار
خار و خفیف بشم!:/