“هوالمحبوب”
مادر داشتن تلفنی با عروس جدید صحبت می کردند، کسالت داشتن و احوال پرسی می کردن.
من هم تو آستانه ی در ایستاده بودم و ناخودآگاه نیشم باز بود از شنیدن مکالمات.
هرجا که مادر شدیدا قربان صدقه ی عروس می رفتن نیش من باز و بازتر می شد. غافل از اینکه
پدر در گوشه ی سالن زُل زده اند به چهره اینجانب.
هنوز نیشم باز بود که پدر بلند گفتند: حاج خانم! کم قربون صدقه برو، دخترت قلقلکش میاد!
هیچی دیگه با این حرکت پدر نیش باز تبدیل به خنده ی بلند شد.