“هوالمحبوب”
- چرا اینطوری نگاهمون می کنن!؟
- چون از ظاهرمون مشخصِ مالِ اینجا نیستیم.
- چطوری اینجا زندگی می کنن!؟
سکوت
- اصلا اینا چیه که می خرن! اَه
سکوت
- خسته شدم بریم موسسه، بریم آقای مجد مارا ببره خانه! حالم داره از اینجا بهم می خوره!!!
سکوت
توی راه خانمی چند کیسه خرید به دست کنار پسربچه ای راه می رفت، با لبخند زُل زده بودم
به آنها و بلند بلند فکر می کردم:
- میبینی عسل!!! فرق همینِ… همین شادی ای که کل هفته را میگذرونن تا برسن به این روز
تا این بازارِ از نظرِ ما خراب بیاد و بساط کنه و اینا خرید کنن. از خورد و خوراک تا… اصلا
اینا هنوز خوشی های کوچکشون را از دست ندادن. اینا وقتی بخوان برن مسافرت ذره ذره
جمع می کنن و برای هر دقیقه اش بلدن چطور خوش بگذرونن اینا… چی دارم می گم اینا
با ما فرقی ندارن، فقط خوشی هاشون فرق داره …
سرمو میارم بالا! خوب دقت می کنم به اطراف.
- گُم شدیم!!!!
+ چطور میتونم به دختر نوجوانی که در ناز و نعمت بزرگ شده بفهمونم انقدر به آدم هایی
که از نظر مالی ضعیفن با نگاه حقیرانه خیره نشه!؟ چطور بفهمونن فقر تفاوتشه ولی انسان
بودن وجه اشتراکِ بزرگه. چطور بگم اون کاغذِ لعنتی چیزی نیست که تمایز ایجاد کنه… و
برتری را مشخص کنه… چطور؟! کاش پدر و مادرها کنار اینهمه خوشی که به بچه هاشون
نشان میدن، اینا را هم بگن!
++ نگاهش به آنها آزارم میداد…