“هوالمحبوب”
مادربزرگ جانم یک گردنبند دارند که از سنگ های مختلف درست شده. این سنگ ها
هم از عقیق گرفته تا مهره مار و… همه هم اصیل با قدمت اند.
وقتی با دوست در حالِ بادکش درمانی بودیم. دوست گردنبند مادربزرگ را دید. با چشم
اشاره کرد و ارام گفت: این همانی بود که می خواست به تو بدهد؟!
با سر جواب دادم آره! دستش را بلند کرد و به طرفم گرفت یعنی خاک بر سرت! :/
قضیه از این قرار است که یک روز من و مادربزرگ جانم که اغلب او را در اینجا پیرِ خانه
خطاب می کنم در حالِ خوش و بِش بودیم. در بین این خوش و بِش ها من برای چندمین
بار از او خواستم سنگ های گردنبندش را معرفی کند. او هم با حوصله توضیح داد وخاصیت
هرکدامشان را گفت. البته این را هم قید کنم که این گردنبند از سنگ های درشت درست شده
وقتی در دست بگیریم سنگین است ولی چون ایشان شدیدا به خاصیت این سنگها معتقدند
خیلی سال است که به گردن دارند. خلاصه اینکه در طی این یادگیری خاصیت ها وقتی دیدند
من با برقِ نگاه زل زده ام به این گردنبند. بی مقدمه گفتند که می خواستم سنگِ این گردنبند
را بین نوه های دختری تقسیم کنم ولی حالا تو این قدر دوستش داری همه اش مالِ تو…
خب حقیقت این است که مادربزرگم من را بیشتر از نوه های دختری دیگر دوست دارد بنا به
دلایلی که گفتنی نیست. برای همین وقتی صندوقچه گنجینه اش باز می شود بهترین ها
نسیب من می شود!
من هم که دلسوز می روم و بین دیگر دخترها فخر فروشی می کنم (نیش باز)
حسابی حرصشان را در می آورم. خیلی هم کارم درست است D:
خلاصه اینکه دادند به دستم و گفتند مالِ تو!
من هم پس دادم و گفتم در گردن شما زیباست! در نتیجه نگرفتم. می دانم اشتباه کردم و
بعدها خدا می داند آن سنگ های آنتیک و قدیمی دستِ این دخترهای بی ذوق هدر خواهند
رفت. ولی دلم نخواست در آن لحظه از علاقه اش نسبت به خودم سواستفاده کنم.
می دانم که چقدر آن گردنبند را دوست دارد همین که می خواست بدهد به من برایم یک دنیا
ارزش داشت. وجدانم اجازه این سواستفاده کردن را قطعا نمی داد…
پ.ن: :/ یعنی حیف شد!!! امان از دستِ این وجدان :)))