“هوالمحبوب”
با شنیدن خبر رفتن بابا محمد حسین لحظه ای توی بهت فرو رفتم و بعد برگه ی
ریاضی را کوبیدم زمین، جوری که می خواستم به خودم بگویم؛
“به جهنم که بیست شدی!”
خودم را پرت کردم توی رخت خواب و بلند بلند زار می زدم. بعد از جوجه گنجشکهای
حیاط پشتی این اولین درک حضور مرگ بود که داشتم تجربه می کردم. همونطور که
بلند بلند گریه می کردم پله ها را آمدم پایین. خواهرم بود و او.
در آغوشم گرفت. حلقه های دستش را دورم تنگ تر می کرد، من زار می زدم و او
دلداری َم می داد. اسم بچه های خودش را می آورد و می گفت:
ببین! انها هم پدربزرگشون را از دست دادن. اونها هم ندارن. تنها تو نیستی.
از این خاطره 16 سال میگذره و حالا، خودش هم به رفته ها پیوست…
دوستِ مادر… همنشین مام بزرگه.
کسی که وقتی درب خانه را می زدند و باز می کردم، وقتی می پرسیدند کیه، من با لبخند
نگاهش می کردم و می گفتم: عمه سلما!
در نبودِ مادر و پدر، همیشه توی مراسم های بزرگی که برگزاریش به عهده ما بود کمکمون
می کرد. حواسش بهمون بود، بزرگتری می کرد برامون.
عمه مون نبود ولی تنها کسی بود که عمه خطابش می کردیم. مایی که سختمون بود لفظ
عمه و خاله را به کسی غیر از نسبت خونی بدیم.
تنها عمه ای بود که داشتیم. تنها عمه.