“هوالمحجوب”
همیشه داشتنِ همراه برای رسیدنِ به مقصد مایع امید و سرزندگی است .چیزی که حالا
بعد از گذشت چهارسال من ، از دستش داده ام .
دو همراهی که در مسیر درس کنارم بودند و آنتراک های بین کلاس های درس را با آنها
میگذراندم حالا از این ترم به بعد دیگر نخواهند بود .
گندِ دماغی مثل من که مو را از ماست بیرون میکشید بعد از چهارسال دوستی و همراهی
با این دو موجود که هرکدامشان برای خودشان یک ژست و ادا داشتند عزا گرفته است .
وقتی لیالی انتقالی گرفت بدلیل بودن ف خیلی نبودنش را احساس نکردم هرچند در
مسیری که همیشه باهم طی میکردیم یادش میکردم و به شوخی مدام می گفتم الان
اگر لیالی بود فلان رفتار را تحلیل میکرد و ما به منفی بافی هایش میخندیدیم !
حالا بعد از لیالی باید عزای رفتن ف را بگیرم .
ف ای که با تمام کج فهمی هایش باز هم دوستش داشتم و گاهی با دیدنش نیشم
تا بناگوش باز میشد و وقتی کلاس از ساعت شروع میگذشت و نمی آمد تمام فکرم
مشغولش می شد و با دیدنش در کلاس های دیگر لبخند به پهنای صورتم می خوابید
اصلا حالا که ف نیست ، من در آنتراک هایم چکار کنم ؟؟؟
حالا که نیست نگران دیر کردن چه کسی بشوم ؟ حالا که نیست در به در به دنبال
چه کسی در کلاس ها بگردم ؟
حالا که دیگر نخواهد بود برای چه کسی صبحانه و نهار نگهدارم ؟
دیشب با یادآوری این دو مورد دلم واقعا گرفت تازه یادم افتاد از قبل صد برابر تنهاتر
شده ام . نبود دوست از یک طرف نبود این دوتا در محیط درس و کلاس هم طرفی
دیگر . . .
دوست دارم هرچه زودتر از این درس لعنتی خلاص شوم . کم آورده ام .
خیلی زیاد . . .