“هوالمحبوب” تنها دَفِ خانه را از اعماق کمدِبایگانی بیرون کشیدم. بچه ها را در سالن خانه جمع کردم و با نیشِ باز گفتم: بیایید سور داریم. میکروفون هیئت آقاجان هم شد تریبونِ پخش صدای خشدارشان. هر کدام نوبت به نوبت وسطِ خانه می ایستادند، ژست… بیشتر »
کلید واژه: "روزمرگی هایم"
“هوالمحبوب” از پله ها با ذوق بالا رفتم و تا دیدمَ ش محکم بغلش کردم. چندبار ناخواسته، کاملا ناخواسته گفتم: باورم نمیشه، باورم نمیشه… راستش با اینکه سعی کرده بودم نبودنش را برای خودم عادی کنم اما باز هم با این حال خیلی می شد که دلم… بیشتر »
“هوالمحبوب” فکر می کردم اگر یک روز از وبلاگ دور باشم و یا اصلا بهتر بگویم چندروز از نوشتن جدا شوم. مرگ که نه! ولی لااقل از این اعتیاد بدن درد خواهم گرفت… اما خب هیچ کدام از این ها اتفاق نیافتاد. به طرز وحشتناکی هشدار می دهم احتمال… بیشتر »
“هوالمحبوب” *یکم شهریور دختری تنبل بود که 12 ظهر بیداری را انتخاب کرد ! در یخچال را باز کرد و غذای یخ زده ای بیرون کشید . با ارامش تنهایی خودش را با یک غذای گرم شریک کرد . *یکم شهریور دختری عینک به صورت است که در به در ، در کوچه های ذهن… بیشتر »
“هوالمحبوب” چشم باز می شود، تن دوش آب گرم می طلبد. موهای خیسِ بلند صف کشیده اند برای سشوار شدن. صورتی که با ماسک ذغالی شبیه یک جانیِ در حالِ سرقت شده است. تنی کرخت و شکمی که از فرط گشنگی غر می زند. همچنان ایستاده مقابل آینه خیره به… بیشتر »