موضوع: "روزمرگی"
” هوالمحبوب”
از من خوشش آمده بود ، مدام می آمد می نشست پیشم !
خدا نکند کسی به من از گل نازک تر میگفت چنان به طرف می غرید که همه صدایشان
در می آمد .
اصلا نمیدانم چه حکمتی است که پسربچه ها انقدر شیفته من میشوند !
عَلیار هم از آنها بود . . . از بدو ورودم از کنارم رد شد گفتم خوبی علی جان ؟
همین “خوبی” همه چیز را تمام کرد :/
سوار تاب شدم مرا حُل میداد ، می نشستم می آمد مینشست کنارم .
حتی سر سفره هم برایم جا نگهداشته بود .
دخترها میگفتند ماریا محض رضای خدا بیا بنشین جای بقیه مشخص شود علیار برایت
جا نگهداشته ! رفتم نشستم دیدم به اندازه سه نفر برایم جا نگهداشته !
مثل این پسرهایی که حواسشان به عشقشان هست ، همه چیز را تعارف میکرد !
زیره و فلفل را گرفته بود میگفت میخوری گفتم نه خیلی دوست ندارم . می گفت بخور خاله
برات مفیده !!! جای ف.ت کنارم تنگ بود غذایم که تمام شد کشیدم کنار تا ف.ت بنشیند
سریع علیار به ف.ت توپید که نیا اینور جای خاله است . همه گفتند نباشی هم نمیگذارد
جایت بنشیند . کلا اسم من را گذاشته بودند خاله ! هرچه میشد میگفتند ماریا اعصابمان
را خورد میکند همه اش هوایش را دارند .
دخترها داشتند میگفتند ماریا را بعد از تفریح ببریم پشتِ باغ یه فصل کتکش بزنیم تا شنید
چنان بهشان غرید که ؛ جرات دارید ؟ همه اتون را میکشم !
طوری شده بود که هرکس چیزی میخواست و راهش دور بود میگفت خاله - یعنی من- میخواد
او هم مثل جت می رفت و میاورد !
میگفت نخود در آش را دوست ندارد ف.ت گفت خاله ناراحت میشه ها بخور . . .
با یک حالتی به من نگاه کرد گفت نه خاله هیچوقت ناراحت نمیشه !!!!
پرسیدم از کجا میدونی ؟ گفت : بهت نمیاد :/
یعنی چنان سِحر شده بود که خودم هم مدام ازش فرار میکردم .
فقط هم به من میگفت خاله ! بقیه را با اسم کوچک صدا میکرد .
هر کاری میکرد که مطابق میل بقیه نبود من را میفرستادن سراغش میگفتند راضی اش
کن .سنی نداشت وروجک ولی عجیب ژست های مردانه داشت .
میپرسید کجا زندگی میکنی ؟ میگفتم فلان جا . میگفت پدرم میخواهد برایم موتور بخرد
میبرم میرسانمت !
یکی از خانم ها گفت چرا از من خوشت نمیاد ؟ گفت از چیه تو خوشم بیاد صورتت پر خالِ!
خاله را ببین - یه اشاره به خال سمت راست چانه ام کرد - یه خالِ کوچولو فقط اینجا داره !
دستهایم را میشستم میگفت خاله زیاد دستتات را نشور خوب نیست لاکات میره :/
سرآخر هم وقتی آماده شده بودیم بیاییم نگاهم کرد و گفت اصلا چادر بهت نمیاد !
اون شکلی خوشگلتر بودی . . . تازه از کنارم رد شد بهم گفت خوشگل !!!!
طفل معصوم اصلا نگذاشت من ظرف بشویم بزور گفت بقیه بشویند . تازه موقع خُرد کردن
سیر برای آش تا گفتم سرم کمی درد میکنند سریع گفت برو کنار من خودم انجام میدهم !!!
این آخر آخرها پسر محبوب هم داشت شیفته ام میشد و همه اش با من حرف میزد .
بچه ها هم میگفتند علیار کم بود این را اغفال نکن . . .
پ.ن : فارغ از همه چیز ، چقدر لذت بخش است کسی اینطور هوایت را داشته باشد .
انقدر مصمم به دیگران بگوید اگر یک مو کم بشود میکشمتان و یا مدام حواسش باشد
که بهت خوش بگذرد . تا ذره ای ناراحتی کنی پشتت بایستد .
واقعا حس خوبی دارد .
“هوالمحبوب”
راننده با سرعت ميراند و لایی می کشید میان ترمز هايش به جلو پرت میشدم
پرسیدم:
- شما عجله دارید؟!
با تعجب گفت :
- نه!
گفتم :
خوب است، من هم عجله ای ندارم پس آرام برانيد!!!!
“هوالمحبوب”
امشب چشمانم نمی خواهند کور شوند! نمی خواهند پرده هايشان را پایین
بکشند و تا ساعتها در تاریکی محض فرو بروند.
امشب چقدر عجیب است احساسات.
کاش ميشد، کاش ميشد برای این چشم ها لالایی میخواندم و آرام در گوششان نجوا میکردم
اگر بخوابيد روياي شیرینی جایزه خواهم داد.و یا مژده پایان یک کابوس تلخ بدرقه خاموشی اشان
ميشد.
امشب نور مهتاب هم برايم بیگانه شده است. ثانیه ها کش می آیند.
تیک تاکِ ساعت مثل خنجری هر بار در قلبم فرو میرود و این سکوتِ وهم انگیز
این سکوتی که هزاران برابر سخت تر و تلخ تر از فریاد است مثل یک جیغ
بنفش گوش هایم را پاره کرده است.
امشب انگار از آن شبهای تمام نشدنیست.چه منفورند این شبها. . .
“هوالمحبوب”
دیدنِ دوباره ی ِ دیــگران . . .
“هوالمحبوب”
از دور شناختمش با همان تیپ همیشگی اش، قدی کوتاه که به زور پاشنه های بلند کفشش
به شانه های من میرسید، بالای مقنعه اش را تیز کرده بود کلا طوری سر میکرد که صورتش
شبیه یک لوزی -لوذی :/ - میشد.
عینک افتابی بزرگِ- من به ان مدل میگویم مگسی - رویِ صورتش بینی اش را جز دو سوراخ
نشان نمیداد. ابروهای هشتش هم زیر همان قاب عینک قایم شده بود.
چادری بی کش که انگار به زور سر میکرد روی سرش بود.کیف رسمی اش تلو تلو خوران در
دست چپش گرفته بود طوری راه میرفت که انگار کلانتری دارد در شهرش سرکشی می کند.
سلام نکردم ساده از کنارش گذشتم.خوب به یاد دارم وقتی کلاسمان از طبقه اخر به طبقه زیرین
نزول کرده بود. مثل یک گروه جاز بالا پایین میپریدیم داد وبیداد و غوغایی برپا کرده بودیم در
کلاس. معلم نیامده بود، همه در شادی خود به مرز سکته رسیده بودند.
طبق معمول در نیمکت خود نشسته بودم.در این هیاهوی کلاس صدای مهیبی توجه همه ما
را به سمت درب کشاند. یک نفر مثل چی با پاشنه کفش اش به درب میکوبید.
طوری که گفتیم حتما الان درب را از جا میکند.
اینکه میگویم پا بخاطر همین تولید صدا بود! وگرنه مگر میشود با دست همچین صدایی ایجاد
کرد و این هیاهوی کلاس را به طرف خودش کشاند.یکی از بچه ها گفت ارام باش . . . !
درب کلاس باز شد.
خانمی قد کوتاه نسبتا چاق با مانتو شلواری رسمی و مقنعه ای موافق رنگ با لباسش وارد شد.
صورت ریزنقشش از سرخی به لبو میماند.صدای جیغش بلند شد.
- مگر من نگفته بودم قبل ورودم باید همه ساکت باشن دونه دو نه اتون را از سقف اویزون میکنم.
ما که تا بحال ندیده بودیمش همه متعجب خیره اش شدیم.یکی از بچه ها گفت شما اصلا با ما
کلاس ندارید! خودش را کمی جمع کرد انگار که تازه فهمیده باشد دانش آموزانش نیستیم رنگ
صورتش به رنگ طبیعی برگشت.گفت بروید خدا را شکر کنید که اشتباه امده ام. وگرنه الان
حسابتان با کرام الکاتبین بود!
رفت. . .
ما زدیم زیر خنده.
فردای همان روز تشریف فرما شدند و گفتند معلممان را عوض کرده اند. فرمودند میخواهند ما
را ادم کنند!!!
کلاس هایش کاملا خشک بود مثلا ادبیات بود! یک گام به گام میگذاشت مقابلش اشعار را معنی
میکرد، چیزی بارش نبود.جرات این را نداشتیم اعتراض کنیم.برای خودش یک غول بود.
غولی که از خرد کردن هیچ هراسی نداشت.
اصلا یکبار سر کلاسش از کوچه بغلی صدای بوق ماشین امد اصغر به شوخی گفت الان میام!
-شوخی کرد مثل همان زمان هايي که آن مرد مسن ميامد کوچه پشتی و سیب زمینی پیاز
میفروخت با شوخی از پنجره به او میگفتیم عمو یک کیلو پیاز بذار کنار میایم میبریم.
او هم میخندید و ميگفت تا شما از زندان آزاد شوید من رفته ام! -
هر چه از دهانش در امد به ما گفت! گفت شما فاحشه اید!!!
فاحشه نیستید پس چه اید یه نگاه به قیافه هایتان بکنید!هیچ کداممان جرات نکردیم حرف
بزنیم.فقط یادم هست بعد از رفتنش همه در سکوت رفتند خانه.
یادم هست تا رسیدم هیچ حرفی نزدم و مستقیم رفتم طبقه بالااتاق کیفم را یک طرف پرت کردم
و نشستم.بعد از چند دقیقه فشار اوردن به خودم دو قطره اشک ریختم تافشاری عصبی درونم
تخلیه شود. زورمان آمده بود که نتوانستیم حرف بزنیم. . .
بعد از ان هیچکس دیگر در کلاس تحویلش نگرفت.
چند مشابه دیگر هم پیش آمد که دیگر تاب نیاوردیم یک نفر به عنوان نماینده
کل کلاس فرستادیم پیش مدیر.بعد از ان اعتراضی که انجام شد از ما معذرت خواهی کرد.
اما به چه دردی میخورد معذرت خواهی اش!
انقدر راحت آن حرفها را بارمان کرد. . . حیف ادبیات که دست این ادم بود.
چرا باید سلام میدادم اگر میدادم باید چند دقیقه می ایستادم و خودم را معرفی میکردم.
کلا دانش اموزی نبودم که درون چشم معلم و معاون و مدیر باشم.
تنها چند معلم معدود مرا یادشان هست هربار ببینند ام حال و احوال میکنند اغلب هم با نام کوچک
میشناسندم .
اینهم مثل همان نشناخته ها. . .
فقط حیفِ شغلِ شریفِ معلمی. . .
“هوالمحبوب”
تکرارِ دوباره یک نگاه ، از جنس همان نگاه ها . . .