“هوالمحجوب”
1- سرکلاس منطق ، بعد از مدتی که مغزت آکبند مانده ، هیچ توقعی جز این نمیرودهمچون جُغد
گردنت را کمی مایل کنی و با آن عینک گردِ مضحکانه روی صورتت با بُهت و حیرت زُل بزنی به-
استاد و بُرد !!!!
2- مثل یک استاد تُخس رفتم و خُشک خُشک تدریس کردم ، بعدش هم استادم مرا با
نقدهایش ترور کرد ! من هم با نیش باز تمام نقدها را به دیده منت پذیرفتم .
یکی از تَهِ کلاس گفت : چه استاد باکلاسی !
آن یکی مزه پراند : استادمان چه لوس حرف میزند !
دیگری گفت : خیلی خودش را دستِ بالا میگیرد . . .
و من همچنان تُخسانه عینک روی صورتم را جابجا میکردم !!!!!
توقعی هم نمیرفت ، وقتی پوچ بروی تدریس توقع این را نباید داشته باشی که به نحو احسنت
کارت را انجام بدی . . .
تنها چیزی که برایم جالب بود ، حرف یکی از همکلاسی ها بود : تو باید سراغ فلسفه بروی !!!
3- یکی از لذت بخش ترین های پیاده مسیر را سیر کردن ، این است که دیرت شده باشد
با عجله قدم برداری به چراغ که میرسی تا میخواهی رد شوی قرمز میشود و ماشین ها برایت
می ایستند و تو با خیالِ راحت از خطِ عابر میگذری آی میچسبد !
فقط اینکه امروز یک دیوانه آقایی مریض بود همین که به ماشینش رسیدم دستش را روی
بوق گذاشت با قصد :/ من هم با تعجب به او نیشِ بازِ حاکی از بیمار بودنش خیره شدم !
4- هیچوقتِ هیچوقت نزدیک دبیرستان ها از کوچه پس کوچه ها مسیر را طی نکنید دیگر
آن زمان گذشت که با فاصله حرفی رد و بدل میشد ، این روزها باید در شهرِ خدا هم سرت
پایین باشد ! چه برسد به اینجا و صبح های زود و خلوت و صحنه های . . . .
5- شنیدم زلزله آمده ، دعا دعا کنان سِرچ کردم ذکرِ دروغ است را تکرار میکردم وقتی دیدم
نه ! راست است با عجله به هر طریقی که شد از دوستان مجازی خراسانی ام جویای حال شدم.
من فوبیای زلزله را دارم :( و یک صدای ترسناکی که از کودکی در سرم مانده . . .
پ.ن : خدایا امسال نه ! باشه ؟؟؟؟؟