“هوالمحبوب”
هیچوقت فکر نمیکردم ، کتک خوردن یک بچه را ببینم و جلو نروم تازه اندکی هم
دلم خنک شود !!!!!
دیروز سلما پسرش امیررضا را هم آورده بود ، امیررضا یک پسربچه دو نیم ساله شاید
هم نزدیک به سه سال .
سر میز غذا در رستوران یک هوچی گری کرد یک هوچی گری کرد که نهار را کوفتمان کرد
آنهم سر چی ؟ چرا اینجا قایق ندارد !!!! نهار که کوفتمان شد. آنجا هم دو تا کتک جانانه
از سلما خوردو هر سه نفرمان با اخم به سلما توپیدیم که چرا بچه را میزنی !!!!
بعد از خرید آخرین مغازه بودیم که من به سلما گفتم ما که خریدمان تمام شده بیا برویم
کنار ماشین تا نرگس و رها بیایند .
کاش اصلا پیشنهاد نمیدادم !
در مسیر یک سیسمونی بزرگ بود که سلما واردش شد و امیررضا هم پشت بندش .به
چند دقیقه نکشیده بود که سلما آمد و امیررضا هم گریان !
امیررضا از آن دسته بچه هاست که صدایش شدیدا روی اعصاب راه میرود ! کلفت ، تُن
بالا .حرف زدن نا واضح !
چشمتان روز بد نبیند وسط پیاده رو چنان فریاد میزد و گریه میکرد و میگفت موتور که عالم
و آدم نگاهمان میکردند .
وقتی دید ما توجهی نمیکنیم و ادامه میدهیم . خودش را پخش زمین کرد !!!! خودش را
قِل میداد و فریاد میزد موتووووووور . ..
سلما بزور بغلش کرد ، این بغل کردن همانا و حمله امیررضا به سلما همانا صورتِ سلما را
چنگ میزد و گریه میکرد و فریاد میزد پاکت خرید سلما را با حرص در دهانش فرو کرد و
گاز گرفت و پاره کرد .
تا پاکت خرید پاره شد لباسی کاااااااااااملا شخصی رنگ زرد قناری یک متر آنورتر
پرت زمین شد !
تا آن صحنه و شلوغی را دیدیم شیرجه زدم و لباس را برداشتم نفهمیدم چطور چپاندم در
کیفم !!!! هم من هم سلما نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم .
بزور خودمون را به ماشین که درکوچه پارک شده بود رساندیم .امیررضا خودش را روی
ماسه های کنار دیوار پرت کرد و بادست ماسه ها پخش میکرد با آن دست کثیف
دستش را فرو میکرد در دهانش انگار که بخواهد فکش را بشکند !
در همان هیاهو دو تا کفگرگی از سلما نوش جان کرد ولی مگر ارام میشد !!!!
یکبار دو زانو به زمین نشکست و دهانش را باز کرد با خودم گفتم بچه مرد !!!!
سلما چندبار بغلش کرد ، در همان بغل هم امیررضا دو تا مشت به گونه سلما زد .گونه
راست سلما ماسه ای شده بود .
تازه اصلحه تازه خریده شده را هم پرت کرد شکاند !!!
تا رها رسید و ماشین را زد . سلما با حرص امیررضا را در ماشین شوت کرد و در را بست
حالا نزن کی بزن !!!
من که پشت صندوق با رها در حال صحبت بودم هر از چندگاهی خم میشدم و صحنه های
کتک و گریه را میدیدم و می ایستادم ، اصلا نمیدانم چرا جگرم حال می آمد !!!!
تا ماشین راه افتاد نرگس برای دلداری به سلما میگفت بچه ها در این سن همینطورند
لجبازند ریحانه هم همینطور بود . سلما گفت چکار کردی ارام شد ! گفت هیچی انقدر کتک
زدیم آرام شد !!!
ناگفته نماند امیررضا همچنان گریه میکرد و جیغ میکشید ! بعد از آن کتک خوردن هم
درست نشد که نشد .
در راه برگشت امیررضا داد میزد مُردم ، البته ما که متوجه نمیشدیم ولی از جواب سلما که
پشت بندش میگفت : اشکال نداره بمییییییییر ! میفهمیدیم چه میگوید .
رها که پشت فرمان بود بی صدا خودش را نزدیک کرد و گفت از این به بعد دوتایی بریم
خرید !!!!!