“هوالمحبوب”
درِ پشتی خانه را که به خیابان پشتی وصل می شوند میزنند
با آن حالِ نزارم حیاط پشتی را طی میکنم و میرسم به در بزرگ آهنی
در را که باز کردم پسرِ همسایه بغلی در قاب در نمایان میشود.
خیلی وقت بود که ندیده بودمش هنوز بنده خدا دهن باز نکرده با خوشرویی گفتم:
- توضیح نوشت : اینجانب وقتی ذوق زده میشوم کاملا همه چیز را فراموش میکنم-
- سلام احوال شما خوب هستین ؟!
او هم متقابلا احوال پرسی کرد و دعوت کرد به مراسم سالگرد مادرش
من عاشق حاج خانم بودم وقتی فوت کرد چقدر گریه کردم .
بجای اینکه بگویم خدا بیامرزتشان گفتم خدا قبول کند :/
البته مشکلی هم نداردها ولی خوب حالم خوش نبود نفهمیدم چه گفتم . . .
با دیدن پسر همسایه دلم یاد خاطرات قدیم افتاد و نیشم تا چند ساعت باز بود.
کلی انرژی گرفتم