“هوالمحبوب”
ما آدم ها هزارویک احساس و قوه داریم که هر کدام آن بنا به شرایط زندگی پیشِ رو، بنا بر
صدها اتفاق غیر مترقبه ای که یک دفعه هوار می شوند روی سرمان، پر رنگ و پر رنگ تر
می شوند. جوری که تبعات این رنگِ غالب سریع نمود می کند و هشدارهایی می دهد. یا
اصلا حتی در رابطه ت با اطرافیان تاثیر می گذارد. مثلا اینکه یکدفعه دیگر نمی توانی فلان
اخلاق و رفتار شخصیتی را تحمل کنی. یا جوری زوم می شوی روی دوست نداشتنی های
اطراف که تحمل ش برایت خیلی سخت می شود. بعد به خودت میایی و می بینی مدت -
هاست فلانی را ندیدی و از خاطرت محو شده! و یا اصلا فراموش کردی کی و کجا فلان وسیله
را استفاده کردی. فلان جاده را قدم زدی. از فلان مرکز خرید کردی… یا پایت به کافه ورستورانی
که سابقا از آن کنده نمی شدی، رسیده! بعدها که به خیالت از همه اعصاب خوردی ها راحت
شده ای. سر و کله ی همه شان پیدا می شود. همان شخصیت سراغت را می گیرد، راهت به
همان جاده می خورد. کارت به همان وسیله لنگ می شود و بعد یک دفعه می بینی که دوباره
مجبور به حضور در آن کافه یا رستوران هستی… بعد تر که خودت را در معرض هر کدام از آن ها
می گذاری. تازه متوجه می شوی به همان انداره که احساساتی مانع از بودن در این رابطه و…
بود. احساساتی دیگر هم طالبِ بودن در این رابطه و… است. جوری که کتمان آن ممکن نیست.
توجیه آن امکان ندارد. بعدتر متوجه می شوی که همه ی اینها جزئی از توست و گسستگی از آن
مساوی با پاشیدگی کلیت شخصیت توست!
و همینجاست که گیر می کنی. که ایجاد تعادل سخت می شود! که می مانی حرف کدام حس
و قوه را گوش بدهی. که درمانده می شوی باشی یا نباشی… که دل و عقل به جان هم میفتند.
آخ که چقدر متعادل بودنِ در زندگی سخت است و طاقت فرسا!
گویی که تمام وجودت مدام در طناب کشی است و تو! به عنوان یک داور ایستاده ای تا هیچ
قسمتی از طناب خط قرمز را تخطی نکند.