“هوالمحجوب” وقتی مکالمه م تمام شد. یهو نگام کرد و با هیجان گفت: خاله تو خیلی پُری! شوک شدم، پرسیدم: یعنی چی؟! گفت: یعنی خیلی کاملی :) + لبخند زدم ++ خواهرم خندید و گفت بچه ها ازت بت ساختن، مراقب باش فرو نریزی ابهت این بت رو! بیشتر »
کلید واژه: "خالگی"
“هوالمحجوب” گاهی که مادر با برادرزاده یا خواهرزاده ش تلفنی صحبت می کرد با خودم فکر می کردم چه لذتی داره صحبت کردن با کسی که سالی دو بار بیشتر نمی بینیش و حتی بزرگ شدنش هم خیلی جلو چشمت نبوده! یعنی همه ش به این می رسیدم که رشته ی محبت… بیشتر »
“هوالمحبوب” ضُحا… همون دختری که اگه مثل اورانگوتان جلوش اینور اونور بپری ذره ای تغییر توی چهره ش نخواهی دید. یک دفعه! بدون هیچ زمینه ای. تاتی تاتی کرد و آمد بغلم، بوسیدتم!!! + به خواهرم گفتم اندازه یک ماه حق نداره پایین تر از گل… بیشتر »
“هوالمحبوب” داشتم با هندزفری جدیدی که خریده بود کیف می کردم. قسمت های اصلی هندزفری برنجی بود و ظاهره فوق العاده ای داشت در کنار اون قشنگی ها از همه مهم تر استاندارد هایی رو رعایت کرده بودن روش که همیشه با هندزفری های دیگه مشکل داشتم. تا… بیشتر »