“هوالمحبوب”
حدود چهل روزِ پیش، یه خانمی رو دیدم که طب سنتی حالیش بود و آشنای سید. سید
مدام وسط مکالماتمون می گفت خانم فلانی نبض ماری رو بگیر. منم از همه جا بی خبر
فقط شنونده بودم و از اونجایی که آدم کنجکاوی نیستم اصلا پی شُ نمی گرفتم که اصلا
این چی هست. تا اینکه ممارست سید جواب داد و نبض ما رفت زیر دست خانم فلانی و
خانم فلانی هر چی بود و نبود توی اخلاق و رفتار من، ریخت بیرون. واقعا ریختا!
لعنتی هرچی می گفت درست بود. خلاصه من از اونجایی که چقر و بدبدنمُ و دیر ایمان
میارم خیلی به حرفهاش اعتنایی نکردم مخصوصا اونجا که گفت سودات غلبه کرده پرهیز
غذایی داشته باش تا رفع بشه.
القصه ما از پیش این خانم برگشتیم خونه و دو سه روز بعدوسطِ یه مکالمه ی تلفنی با یه
دوستی بودم که این جریان رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه شرح ماوقع من تموم شد
دوستِ پشت خط گفت:(( ماریا جدی بگیریا! سودا خیلی بده.))
گفتم چطور؟ گفت: ((حالت شیدایی میده.)) همین حرف منُ برد توی فکر و بعد از قطع تماس
رفتم توو کار سرچ و دیدم بَ بَ به به! این مدت که دهان مبارکم صاف شده بود و وحشتناک
توی بالانس روحی بودم و بیخودی دلم می گرفت، بیخودی گریه می کردم و بی خودی حالم
بد بود، برای همین سودا بوده. خلاصه اینکه افتادم توو پرهیزات.
هرچی اون خانمه گفته بود به علاوه ی هرآنچه توی اینترنت خونده بودم رو از تغذیه حذف
کردم. دیدم عه! جدی جدی داره یه اتفاقاتی توو درونم رخ میده و حالا دیگه خنده هام واقعی
شده. دیگه به اون شدت توی بالانس نیستم و حالم خیلی نسبت به قبل بهتره.
دفعه بعد که رفتم پیشِ همون خانم اینبار خودم نبضَمُ دادم دستش. گفتم قربونت یه چک
کن ببینیم توو چه وضعی هستیم، گفت: که سودات بهتر شده. و راست می گفت. به عینه
تغییر حالم را حس می کردم و میدیدم تغییر کردم.
البته یه چند روزیه باز رعایتم ترکیده ولی خب دیگه از امروز دوباره سوار رژیم و مراعات میشم.
یکی از بدی های این غلبه سودا این بود که بی اندازه بدبین میشی. در کنار اینکه مدام غم
داری نسبت به همه چیز هم شکاک و بدبینی. همین برام وحشتناک بود برای منی که همه
چیز بسط میدم به اینکه نه منظوری نداره و این صحبتا، همیشه حواله می کردم به لنگه
کفشم افتضاح بود. ولی خب این سودا همچین بود که حتی مثبت ها رو تبدیل به منفی
می کرد و ول کن ش هم خراب بود یعنی به معنای واقعی سوهان روح می شد.
در آخر اینکه حواستون به این لعنتی باشه، بد چیزیه.