“هوالمحجوبة”
وقتی خواهر بعد از بدنیا آوردن دومین پسرِ گوگولی ش، ازم خواست تا باهاش خرید برم و
کمی تو شهر قدم بزنه، تازه متوجه فاجعه ی بزرگ گرانی شدم. در طی خریدهای خواهرم
مدام از خودم می پرسیدم چرا! مثل اصحاب کهف شده بودم تو هر پرسش و قیمت پرسیدن
چشم هام چهارتا می شد و بعضی وقتها هم کنترل از دست می دادم و با تعجب می گفتم
آخــــه چــــرا!؟
البته که خواهر بنده هیچوقت توی قیمتها حساسیت به خرج نمی داد و اغلب موارد وارد
مغازه هایی می شدیم که اطمینان داشتم چند مغازه آنورتر همان جنس را با قیمت مناسبتری
میده. اما از آنجایی که قانع کردن این عزیزِ بزرگوار در مغازه و مقابل فروشنده نتیجه ای جز
آبرو ریزی نداشت - چون ایشون به شدت دیر میگیرن مطلبو!- صرف نظر می کردم و بعد
از خارج شدن بهش گوشزد می کردم که ورود تو به مغازه الزاما همراه با خرید نباید باشه. اما
خب…
تنها تلاشی که می شد این بود که ایشون را ببرم مغازه هایی که مطمئن بودم هم کیفیت
مناسب دارن و هم قیمت مناسب. القصه در دو ساعت ما هفت صد تومن خرید کردیم که
اگر به تعداد جنس ها نگاه کنید با تعجب میگید: همین؟!
یک ماه به شروع سال جدید نمانده و من غصه دارِ مردمی هستم که آن قدرت خرید کم
خودشون را هم حالا با این وضعیت از دست دادن…
+ حالا وارد محدوده ی خوراکی ها نمی شم. که خیار و گوجه ی هفت هزارتومانی ما را
شرمنده سالاد کرده :/
++ دیگه از کسی که خرید خیلی دوست نداره و تنها وقت نیاز سری به مرکز خریدها میزنه
توقع اطلاع از قیمتها را نداشته باشید. من بی نهایت شوکه شدم. بی نهایت…
+++ امسال می خواستم لباس را بدوزم. پارچه ش فقط در میاد 300!!! البته اگه پارچه
معمولی بخرم. تازه فارغ از دستمزد خیاط…
++++ شیطونه میگه چرخ خیاطی را در بیار بیرون و دوباره خودت خیاطی کن، اما شیطون
اطلاع نداره که من چیزهایی که خودم میدوزم را دوست ندارم ؛ همچنان علاقه به اجناس
حاضری دارم..