“هوالعالم”
مرگ واژه ای ترسناک که توام با آرامش است. چیزی که برای خیلی ها پذیرفتن ش آسان و
بالعکس برای خیلی های دیگر سخت و غیرقابل باور.
این روزها که در رفتن عزیزها غرق شده ایم و هر روز خبر فوت و ختم به راه است. به این فکر
می کنم اگر یک روز عزیزترینِ عزیزترین هایم برود چه کار خواهم کرد. اول از همه وقتی این
سوال را می پرسم “خودم” را ترس فرا می گیرد. آنقدر که قلبم شروع به لرزیدن می کند و بعد
عقلم می خواهد تمام این ترس ها را جبران کند… شروع می کند به حرف زدن که؛
این چرخه ی تمام زندگی ست. هیچکس ابدی نیست. ببین مادر مادرت رفت.. اما هنوز مادرت
هست نفس می کشد زندگی می کند. ببین پدر پدرت رفت اما او هنوز سرپاست. گریه دارد غصه
دارد. اما به وقت ش کنار میایی. اصلا از کجا معلوم تو جلوتر نرفتی و…
راست ش پذیرفتن این حرفها گاهی باعث می شود فکر کنم چقدر سنگ و بی احساسم که انقدر
راحت راضی و می پذیرم. اما واقعا می شود حقیقت طبیعت را نادیده گرفت؟!
آدم ها می روند و پشت بند هر رفتنی آدمی جدید به دنیا می آید. این چرخه ادامه دارد. پسِ
هر مرگی تولدی رخ می دهد و بالعکس در هر تولدی هم مرگی خوابیده است.
دنیای ما دنیای جایگزین کردن هاست. کسی می آید کسی می رود. مهر آدمی به دل می نشیند
و مهر آدمی دیگر از دل پاک می شود. عشقی تمام می شود و نفرتی شروع. نفرتی تمام و عشقی
آغاز… و این سلسله همیشه و همیشه هست تا زمانی که حیات باشد.
باید کنار آمد و پذیرفت. همین/.