“هوالمحبوب”
مقابلش نشسته بود ، نخِ پارچه ی دلش را دانه دانه می کشید بیرون و ریش
ریش میکرد . دلش از مادرهمسرش خیلی پر بود .
با ناراحتی می گفت :
- می گوید جلوی برادرشوهرت اینطور نگرد ! مدام به من تذکر می دهد .
:
- مگر چه طور لباس می پوشی ؟!
دستش را به علامت نمیدانم تکان داد و بعد انگار یادش بیاید طوری که
انگار اصلا چیزی نیست :
- ایناهاش ببین همینطور که میبینی ! اشکالی دارد ؟!
نگاهی به او کرد ، به تاپِ یقه بازی که پوشیده بود به آرایشُ موی افشانش ،
شلوار جذبِ کوتاهی که پایش بود و ناخن های لاک خورده انگشتانش .
سرش را پایین انداخت :
” حق دارد نگرانِ پسرِ جوانش باشد “
بعضیا نمی دونن دارن چی کار می کنن متاسفانه …