“هوالمحبوب”
درب ورودی باز بود. پایم در راهرو بود که صدای مادر آمد:
- داخل خانه می شوی چند بسم الله و الحمدلله بگو!!!
مکث کردم از دور می ديدمش، رنگ نداشت! شصتم خبردار شد
که دارد آمده ام می کند.
زيرلب چندبار گفتم آمدم داخل… نگاهش کردم.
همه ی اسباب منزل تا خود مادر انگار برایم رل بازی می کردند!
پرسیدم: چیزی شده؟!
صدای تلوزيون آمد، رفتم نزدیکش خبرگزاری داشت با هیجان
بمباران مناطقی از تهران را بازگو می کرد.
شوکه شدم زیر لب کسی را صدا کردم. رو کردم به مادر و بلند گفتم
-جنگ شد!!!
از خواب پریدم…
پ.ن: من آن مناطق تهران را اصلا تابحال نشنیده و نمی شناختم
به لطف خواب امروز با یک سرچ فهمیدم همچين مناطقی هم هست!
پ.ن2: اصلا خواب خوبی نبود…
پ.ن3: هیچ جا جنگ نباشه، هیچ جا….
چه خواب ترسناکی