“هوالمحجوب”
مِهر جانم باید اِقرار کنم ، سحرگاه که نگاهم را به ساعت گوشی سُر
میدادم روی تاریخ 95/8/1میخکوب شدم . . .
تو رفته بودی ! تمام جانم یخ کرد!
آنقدر غرق در روزمره هایم بودم که ،پاک فراموشت کردم.
تو همیشه برایم تداعی اورا داشتی ، مِهر بودی و همچون او مهربان :)
دلم از رفتنِ بدون بارانت غمناک شد و تنم از یادآوری بودنِ در آبان
گرمایش را از دست داد!
آبان به اندازه تو مِهربان نیست ، خودت که میدانی برایم هیچ چیز
نمی آورد نه تداعی و نه خاطره خوشی . . .
کاش قبل رفتنت کمی از مِهرت را به ابان میدادی ، تا او هم مهربان شود
مثل تو که همیشه با من مهربان بودی مهربانی کند بامن !
خدانگهدارِتو تا یازده ماهِ بعد ، اگر آمدی و من بودم برایم از آن نم های
دلنشین بارانت بیاور تا بشوید غبار دلم را :)