“هوالمحبوب”
شروع شد ، دور اول با هیجان گذشت .
دور دوم نگاهش به سمتِ آقایان رفت .
دور سوم شروع کرد به ذکر گفتن .
دور چهارم فلسفه بافی های ذهن زبان باز کردند .
دور پنجم نمِ اشکی را روی صورتش احساس کرد .
دور ششم سکوت بود . . .
دور هفتم که تمام شد به کل مسیر نگاه کرد . . .
***
شوق و وجد را نمی شود انکار کرد ، چراغ های سبز ، هروله ی آقایان . . .
با ذوق قدم میگذاشت . تنگِ دلش هم اندک غمی نشسته بود . با این حال باز هم
هیجان داشت دلش می خواست این یک پله هم تمام شود به آن اصلی نزدیک تر شود.
شروع کرد به ذکر گفتن ، انگار که ذکر دوای دردش باشد و از این تپش هیجان کم
کند . اما برعکس انگار همه چیز را دوبرابر کرد .
به چهارم که رسید نطقش باز شد . ذهنش در حال سفر بود . گاه می دوید به سمتِ
کربلا و رباب . گاه هم میان هاجر و فرزندش غرق بود .
فقط مانده بود همان میانه راه بنشیند و روضه خوانی کند . قطره اشکی ریخت و
به مسیر مانده چشم دوخت .
جنابِ ملکی با آن ژست همیشگی اش ایستاده بود آن سر تا به آنجا رسیدند با حالتی
اعتراض گونه گفت : دخترا ! چقدر ناز دارید زود باشید همه تمام کردند فقط شما دو
نفر ماندید سریع . . .
لبخند زدند: چشم .
تمام شد ، دور آخر هم تمام شد .
فقط نگاهش بود که در آن مسیر رفته ماند . . .