“هوالمحجوب”
راستش را بخواهی از ایفای نقش قهرمان خسته م. خسته از ایثارگری. از بی زبانی. از …
خسته از گذشت ها، گذشت هایی که زخم بر دلم کاشته ند. خسته از نداشتن هایم…
خسته از همه چیز.
فریاد زدم. هر روز با اشک بیدار شدم. به همه چیز توسل کردم که به امروز برسم. به اینجا
برسم به اینجا که دیگر خالی شده م. دیگر فکرش را ندارم. دیگر معده م از اضطراب غذا پس
نمی زند. دیگر با هر حرف و یادی دلهره عذابم نمی دهد. دیگر از فکر دل و روده م بهم نمی-
پیچد. دیگر باری بر دوشم نیست.
فردا که چشم باز کنم همه چیز تغییر کرده.جز یک جای خالی که با زور پر خواهد شد!
شاید با کتاب. شاید با سرگرمی. شاید با شعر… شاید با رویا! رویای نبودن و یا اصلا داشتن!
فردا که بیدار شوم همه چیز فرق کرده. دیگر با آه قسمت نخواهم داد. دیگر به حسین
التماس نخواهم کرد. من معجزه م را گرفته م، معجزه ای که زخمی عمیق بر دلم یادگار
گذاشت. من زخم خواستم. اما آن را نه! می فهمی؟! قطعا می فهمی… تو جان کندن مرا
دیدی. دیدی که نمی توانستم!
تسبیح ام البنین را گرفتم دستم چند شکراًلله گفتم و بعد دیدم نه طاقت ندارم راه نفس هایم
گرفته شروع کردم به صدا کردن اسم های زیبایت. بعد دیدم نه قرار ندارم. لاحول ولا قوه
خواندم. بعد دیدم نه باید ببارم. زور زدم دو قطره بیشتر نیامد.
حالا ارام دراز کشیده م در جایم. آغوش می خواهم. اما انگار درمانم را در خواب می بینم
خواب عمیق.
آخر می دانی نداشته ها تنها با خواب از یاد می روند…
+ حالا باید آه بکشم…