“هوالمحبوب”
بخاطر لاکِ روی ناخن هایم مجبور شدم دستکش بپوشم دوست ندارم در سرما
دستانم را بپوشانم ، بیشتر دوست دارم از سرما یخ بزنند !!!
هوا تاریک شده بود تازه داشت قدم زدن در شب برایم شیرین میشد که اقایی
محکم تنه زد و رد شد . ابروهایم گره خورد نگاهش کردم کنارش خانمی همراهی
میکرد . قطعا کور نبود ! تنها چیزی که در خرید آزارم میدهد همین رفتار است
و یا زُل زدن در چهره ام . بعضی ها عجیب زُل میزنند گاهی بعد از رسیدن به خانه
سریع مقابل اینه میروم ببینم صورتم طوری شده که اینطور زُل می زدند .
اینبار هم چندنفر با نگاهشان اعصابم را خورد کردند .
ژاکتی دیدم که هم قیمتش مناسب بود هم مدلش دلچسب بود خواستم بخرم
منصرف شدم ، احساس کردم زیادی ولخرج شده ام و بی جهت پول خرج میکنم
پا روی احساسم گذاشتم و نخریدم . خواهر برای پسرش فردا مراسم گرفته
قطعا قاتل نوجوانی هم حضور دارد اصلا دوست ندارم بروم بهانه باید جور کنم
امیدوارم بقیه هم بپذیرند و پاپیچ رفتنم نشوند .
اقوام آنها شدیدا گندِ دماغ هستند اصلا ادب و نزاکت ندارند ولی مدعی این هستند
که خیلی با فرهنگند ! با این افراد اصلا نمی توانم بسازم.
نه دوستشان دارم نه حس خوبی از حضورشان.
خیلی دلم گرفته بیش از اندازه .
دلم کمی راحتی و ارامش میخواهد شاید هم بخاطر این احوالم باشد .
دیروز که به دخترخاله میگفتم دوست دارم بروم جایی که هیچ کس نباشد
ابروانش را جمع و لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت : مثلا کجا !
لال شدم با جوابش ، کاش دوست دوره پیش کنارم بود قطعا او شروع میکرد با من
خیال بافی کردن و حتما قدم به قدم با من حرف میزد و هرجفتمان تصور میکردیم
که در همان جایی هستیم که دلمان میخواهد .
بعد از جمله ای که بارم کرد گفت : نگران نباش چند روز دیگه به حال اولت بر میگردی !!!
فقط گفتم شاید .