“هوالمحبوب”
کاش آدم ها بدونن این وسیله ای که هست، فقط یک شیء نیست برای صاحبش.
یک دنیا خاطره اس، یک دنیا احساس قشنگیِ که موقع خرید داشتی و الان با هربار
دیدنش یادش می کنی و حس می کنی دقیقا تو همون مغازه ی عجیب و غریبِ سرِ
موزه نادرشاهی و سید داره پشتِ سرِ هم میگه ماریا تموم نشد… بعد تو هربار با دیدن
هرچیز عجیب با خودت می گی کدوم بهم حس مالکیت میده. با این کدوم کدوم گفتنا
مثل فرفره تو مغازه می پیچی و آخر دو تا اینه و شانه می خری، یکی برای خودت یکی
برای خواهرت…
حالا! اما حالا بعد از غیب شدنِ ده روزه شانه ی آینه ات. جنازه اش را می دهند دستت
و خیلی راحت و آرام می گویند: عه! شکست!!!
تازه می فهمی این همه مدت دست کسی دیگر بود. نمی دانم چرا اما سریع تند شدم.
سریع غریدم و گفتم: میدانی این برای ده سالِ پیشه؟! میدانی تا همین یک سالِ پیش
در کارتن مخصوصش نگه می داشتم و حالا در عرض یک سال باید بدون اینکه به من
بگویی برش داری و جنازه اش را برایم بیاوری… دنیا دنیا شبیه این را برایم هم بخری
همینی که داشتم نمی شود.
اصل احساس کردم خودم هم شکستم. وقتی همانجا که صدایم کرد و برگشتم با شانه
دو نیم شده روبرو شدم… مثل مادرمرده ها یک گوشه نشسته ام و سعی دارم خودم را
ارام کنم…
+ یکی از متعلقاتم بود… یکی از همان گنجینه هایم…