“هوالمحجوب”
حتی ما -مثلا- دست به قلم ها هم در نوشتن احساسمان لَنگ می زنیم چه برسد به گفتنشان!
چه برسد به دقایقی که فوج فوج احساسات قشنگ درونمان جمع شده و چند روز در خلسه ی
آن گیر کرده باشیم… آنقدر گیر که تا هوشیار می شویم خودمان را گم شده در دقایق پیدا کنیم!
دیدم ش. شنیدم ش. حس ش کردم. جمعیت… حرکت جمعیت… مثل همان زمانِ خیره شدن
بود. مثل همان جمعیتی که دور یک قطب می چرخیدند و اشک ها…
آخ که چه لذتی… آخ که کاش در همان جا متوقف می شدیم. آخ که چرا نمی شود زمان را نگه
داشت… چرا…
+ وقتِ برگشت تازه هوشیار شده بودیم “تمام شد!” یک ماه داشتنت تمام شده بود و ما گنگ
زُل زده بودیم به ساختمان های سر به فلک کشیده! به چراغ های قرمز.. به شاخه ها… به قدم ها
به شلوغی… به بوق! به همهمه ها.. به تکرار.. دوباره تکرار… دوباره تکرارِ زندگی… زندگی که داشتن
تو را سخت کرده! خیلی سخت.
++ کاش یک نفربلد بود که مخصوص روضه بخواند! روضه ی قشنگی های تمام شده… همیشه
که نباید برای مرگ روضه خواند…