“هوالمحبوب”
بدیِ اینکه در کلاس هیچوقت حضور نداری همین است. منظورم حضور روحی ست!
بعد از وقت استراحت برای تایم بعدی کلاس تا استاد وارد شد شروع کردم به مثال
گفتن. همین که دهان باز کردم و گفتم: استاد برای مثال لغیره…
کل کلاس یک دفعه زد زیر خنده، حالا یک نفر می خواهد خودِ من را جمع کند. بدتر
از آنها خودم به قهقهه افتادم. استاد هم که بنده خدا بی خبر بود جریان از چه قرار
است صبر کرد خنده ها خوابید و بعد دوباره بسختی خودم را کنترل کردم و مثال را
شرح دادم.
بعدتر هم که هوشیار شده بودم کل کلاس را اظهار فضل کردم! خداراشکر که من را
دارید! منِ دیوانه را…
****
آخر کلاس، درست مثل همان هایی که حوصله کلاس را ندارند و می خواهند مشغول
کارِ دیگری غیر از درس گوش دادن باشند، نشسته بودیم.
کمی مایل به من شد و آرام گفت: قیافه اش عوض نشده؟!
سرم را کج کردم تا مانع صندلی روبروی را رد کنم. یک نگاه به او انداختم. نگاهش به
من متمایل شد، در یک زمان! مثل کسی که می خواهد دزدکی کاری انجام بدهد سریع
خودم را برگرداندم سرجای اولم. ماسل شدم روی میز و خودم را پشت نفر جلویی قایم
کردم.رو به بغل دستی که چند صندلی باهم فاصله داشتیم زمزمه وار که نه بیشتر شبیه
لب زدن گفتم: نه همان است!
سرش را بلند کرد و دوباره آمد پایین و گفت: نه! لاغر شده، انگار مریضِ…
تا این را گفت پِق زد زیر خنده. از آنها که صدای پِق می آید و بقیه اش ریز ریز خندیدن
است. از خنده اش . من هم خنده ام گرفت. دو تایی زده بودیم زیر خنده.
وسطِ خنده فکر می کردم چقدر دلم برای این شیطنت های ریزِ کلاسی تنگ شده بود.
بعد هم که استاد وقتِ استراحت داد و روی مبارکش را ندیدم! متواری شدم به سمتِ
خانه!
+ حیف از ترم بعد استاد آقا نداریم :((( چی اَن این زنا بابا.