“هوالمحبوب”
وسط یک امام زاده مانندی نشسته بودیم و قومی منتظر بودند تا ما دعایی را
قرائت کنیم و بعد آن متبرکی ها را تحویلشان بدهیم. بین همین گیر و دار انجام
دادن یا ندادن آن کار متوجه شدیم که این قوم از آن فرقه های من درآوردی جدید
هستند! تازه داشتیم هشیار می شدیم. هم استرس داشتیم و هم ترس.
تا اینکه به طور معجزه آسایی یکی از درهای بسته باز شد و هردو به سمت در دویدیم
جرات نداشتیم پشت سرمان را نگاه کنیم. فقط همهمه شان را می شنیدیم. سر خیابان
سوار ماشینی شدیم و بعد از نگاه کردن به سرنشینان تازه فهمیدیم که خود اینها هم از
همان قومند. خلاصه مطلب اینکه مثل جانی ها داشتیم از دست یک عده فرار می کردیم!
گویا نخواندن و انجام ندادن ما برایشان حکم بی احترامی داشت و این بی احترامی هم
مستحق تلافی وحشتناکی بود. طوری که مثل سایه قدم بر می داشتیم و به هیچکس
نمی توانستیم اعتماد کنیم…
+ انگار وقتی دیدیم برای یک فرقه ی الکی هستن دلمون رضا نداد همکاری کنیم. یکجورهایی
غیرتمون اجازه نمیداد از چیزی پیروی کنیم که درست نیست.
++ فقط استرس کشیدم تو خواب فقط!
+++ من بودم و دوست…