“هوالمحبوب”
موقع برگشت ، اصلا متوجه نشدم چه شد که بحث به عشق کشیده شد .
لیالی داشت خاطرات گذشته اش را مرور میکرد .
هیچوقت دوست نداشتم که جرقه ای برای زنده کردن خاطرات آدم ها باشم ولی اینبار
انگار من بودم که آتش به خرمن دلِ لیالی زدم .
داشت از عشقی که تمام شده بود حرف میزد ، عشقی که اگر چندسال قبل با پدرش
مخالفت میکرد و کمی پافشاری میکرد سرنوشتش عوض میشد .
انگار تازه متوجه شده بود وقتی پسرک بینوا آمده بود تا تمام هدیه هایی که باعشق
به او داده شده بود - از جمله حلقه طلایی که برایش به عنوان حلقه نامزدی خریده بود-
را بگیرد با آن چهره داغان و گذاشتن سرش روی فرمان ماشین و خم شدن کمرش. . .
چه بلایی سرِ پسرک آورده بود .
در حین گفتنش مدام جمله ” قسمت نبود ” را تکرار می کرد ، انگار که آبی روی آتش باشد .
با خودم فکر میکردم کاش جای لیالی بودم و این سوختن و آشوب دل را حداقل درک
می کردم .
دوست داشتم بگویم خوش به حالت لیالی حتما شیرین بوده آن ریز عاشقانه های با حجب
و حیا . . .
شرم مرا از گفتنش منصرف کرد . دلم برایش سوخت برای استقلال نداشتنش در انتخاب
برای ترسی که از احتمالِ- اگر با او ازدواج میکرد و شکست میخورد جواب پدر را چه میداد-
شاید اگر من هم جای او بودم همینکار را میکردم ، من هم مثل او هیچوقت نمی توانم روی
پدرم برای خواسته هایم بایستم . هرچند پدر بخاطر ته تغاری بودنم هر چه میخواستم
محیا میکرد اما انگار دقت که میکنم من هم نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم .
امروز موقع برگشت حس یک جنازه متحرک را داشتم. . .
پس بلاگ اسکایت چه شد؟
نمیدونم چرا ولی یه حس دینی واری بهم میده!
شاید به خاطر آخر آدرس وبت باشه یا اوله شروعه نوشته هات.
______
پاسخ قلم :
فرصت نمیکنم دو تا وب بچرخانم :)))
حالا این حس بده یا خوب!!؟؟؟
من همیشه اول نوشته هام اينا هست اگه اونجا نمیذاشتم فقط و فقط بخاطر این بود که هر چی از دهنم در میاد بنویسم!
در واقع مرزهامو بشکنم