“هوالمحبوب”
وقتی صدای ناودان -از شدت بارش باران - پر شده بود در فضای چهارگوشِ کلاس. . .
به فکر فرو رفته بودم ، دقیقا چه شد که باران برایم عادی شد!؟
پیش تر ها تا باران می آمد هر کجا که بودم خودم را به پشت بام میرساندم کف دستانم
را به طرف قطرات میگرفتم و با تمام وجودم بوی نم خورده خاک را می بلعیدم .
و هیچ عبایی از خیس شدن تنم نداشتم حتی برخلاف بقیه وقتی در خیابان باران می زد
قدم هایم را تند که نه ، از حد معمول هم کندترش میکردم. . .
شاید وقتی شهر پر از آسمان خراش ها شد ، وقتی دیگر برای دیدنش درجه سررا انقدر
میچرخواندی تا شاید ، شاید در میان این چرخش ها گوشه ای از آسمان دیده شود.
دیگر آسمان و اشک هایش هم برایم عادی شد ! و یا شاید به قول اطرافیان بی احساس
شده ام !!!
با بوجود آمدن این ساختمان های بلند باید دیدنت را به عکسی حواله کنم که در گوشه قلبم
سنجاق شده است . . .
حال با این تصور که تنها تا دو هفته دیگر میهمانم هستی هم غم نبودت را در دل دارم و هم
غمِ نبودِ منِ واقعی ام . . .