“هوالمحبوب”
ما همیشه در زندگی اولین هارو تو ذهن بایگانی کردیم. یعنی هر اولینی که اتفاق افتاده
توی حافظه ثبت کردیم. حتی با گذشت زمان، هزار و هزاران بار مرورش کردیم، شاید از یاد
برده باشیم ولی فراموش هرگز. اما تا به حال شده به آخرین ها فکر کنیم. آخرین های لذت-
بخش… آخرین هایی که دیگه تکرار نشدن!
مثل همان آخرین عصری که توو کوچه با بچه ها و دوست های محل بازی کردیم و رفتیم
خونه. و دیگه هیچوقت، هیچوقت برای بازی به کوچه برنگشتیم.
مثل آخرین دویدنی که هیچکس پای گردمون نمی رسید. و هزار و هزاران آخرین باری که
با بی توجهی ما فراموش شدن و لذت ماندگار شدن رو از دست دادن.
دیشب، برای آخرین بار خودم دندونمو کشیدم. آخرین بازمانده خانواده ی شیری که همراهم
بود. کمی لق شده بود. طبق عادت کودکی دستمو تا مچ کرده بودم توو دهنمو تکونش میدادم
وقتی کاملا حس کردم که لق شد. با حرکت محکم کمی مایل به داخل فشار دادم و خرچ…
صدای جدا شدن ش از لثه به گوشم رسیدم. بعد هم طعم خون توی دهنم پیچید و با دندونی
که توی دستم بود، کاملا خوشحال دویدم سمت روشویی…
آخرین دندون شیریِ مرده روی کف دستمُ با نگاه وداع کردم و پرت ش کردم توی سطل زباله!
بعد هم دهانمو شست و شو دادم. جلوی آینه تا آخرین جایی که جا داشت به جای خالی دندون
خیره شدم و تا خود صبح جای خالیشو با زبون پر کردم. هر چند دقیقه زبونمو روی لثه ی
خالی شده می چرخونم. انگار که یک رویا دیده باشم و برای اینکه باور کنم خواب نبوده هرچند
دقیقه با زبون حقیقی بودنشُ یادآوری می کنم. بعد از چندین سال لذت دوباره در آمدن دندون
را دوباره دارم می چشم. این آخرین دندونیه که در من رشد می کنه… درست بعد از آخرین
دندون شیری که ترکم کرد.