“هوالمحجوب”
داشتیم با لورا از خاطرات کودکی میگفتیم که رسیدیم به ” ورپریده ” !
خانه ی لورا و ورپریده توی کوچه بود از آنجایی که ما خانمان از هر دو درب خروجی به خیابان
وصل بود نمیتوانستم مثل آنها بازی کنم . و نهایت بازی ام ختم میشد به حیاطمان .
یادمان هست یکبار رفتیم سراغ ورپریده .
من لورا و اگر اشتباه نکنم مسعود هم کنارمان بود !
ورپریده در خانه تنها بود ، از طرفی هم برای برادر کوچکترش دوچرخه ای خریده بودند از
آن دوچرخه خوشگل ها !
از آن دخترهایی بود که نداشته پُز میداد ! آن روز هم خونِ پز دادنش به قلیان در آمده بود
شروع کرد به پُز دادن .
در آخر هم وقتی ما میخواستیم برویم دوچرخه نو و زیبایش را برداشت و از خانه خارج شد
من و لورا عاشق دوچرخه سواری بودیم همیشه قرار میگذاشتیم و دوچرخه سواری میکردیم
با دیدنِ آن دوچرخه زیبا از ورپریده خواستیم اجازه بدهد ما هم سوارش بشویم و یک دور
بزنیم.
با یک غرور خاصی اجازه نداد !
لورا خواست اصرار کند که اجازه ندادم . از ورپریده خداحافظی کردیم و در دلمان یک ندید
بدید نثارش کردیم هنوز چند قدم نرفته بودیم که صدای ورپریده بلند شد.
برگشتیم نگاه کردیم دیدیم تصویر نیست ولی صدا هست !
به طرف صدای ورپریده رفتیم گوشه ای از چرخِ دوچرخه از جوب بیرون بود !
رفتیم جلوتر دیدیم ورپریده افتاده در جوب و دوچرخه رویش!
هم خنده امان گرفته بود هم دلمان خنک شده بود ، هرکس جای ما بود با آن رفتار زشتی
که با ما کرد میگذاشت و میرفت.
دوچرخه را بزور از رویش برداشتیم و خودش را در آوردیم . صحنه اسفناکی شده بود.
خلاصه اینکه با لورا و مسعود او را بردیم درون حیاطشان او که دیگر غرورش شکسته بود
اشک میریخت و میگفت جواب مادرم را چه بدهم دوچرخه فرمانش کج شده !!!!