“هوالمحبوب”
مرکز واکسن همان باشگاه هشت سالگی َم بود.
انگار که با دیدن ش دوباره هشت ساله شده بودم. انگار آن صندلی های دورتا دورِ سالن
جای بچه ها بود و نگاه هایشان. خودم را می دیدم که کمربند کاراته را بسته م و می آیم
روی تشک تا نرمش کنیم و بعد شروع کنیم به کاتا زدن و مبارزه.
انگار درست وسطِ واقعه ی آفتاب بالانس زدن دوست ایستاده بودم. همان وقتی که فرودش
مصادف بود با شکسته شدن دستش. همان روزی که سِنسی به ما گفته بود برویم فلان
باشگاه و ما از سرِ بازیگوشی نرفته بودیم و کل باشگاه را قروق کرده و زده بودیم به شیطنت
بازی.
انگار یادِ ظرف های دونه های انار برایم زنده شد. وقتی که برای مسابقه باخت داده بودیم
گوله های اشک و فین فین هایمان با قاشق قاشق دانه های انار قارتی شده بودعین این
مادرمرده ها اشک هایمان می ریخت پایین و بزور قاشق قاشق انار قورت می دادیم و حین ش
هم زل زده بودیم به همه ی کسایی که روی تشک بودن.
موقع برگشت چشمم خورد به اتاقک نگهبانی. لحظه ی جمع شدن بچه ها و تماس با مادر من!
از بس ناقص العقل بودیم که جای تماس گرفتن با مادر دوست به مادر من زنگ زده بودند.
طفلک مادرم فکر کرده بود برای من اتفاقی افتاده سریع خودش را رسانده بود باشگاه..
نمی دانم شاید می ترسیدیم به مادر دوست خبر بدهیم دست ش شکسته. عالم بچه گی اینطور
بود که حتی اگر اتفاق تلخی هم می افتاد باز ترس دعوا شدن از سمت پدر و مادر همراهمان
بود :)
همه ی این ها مثل یک فیلم از مقابل چشمانم گذشت. همه…
و باعث تاسف است که بگویم؛ دلم برای تک تک لحظاتش تنگ شد. تک تک..