“هوالمحبوب”
سالی که از پیش دانشگاهی خلاص شده بودم. آقای داماد - همسرِ خواهرم- شیف های
شب کاری داشتند. من هم به حُکمِ بادیگارد! هر روز نزدیکِ غروب هِلِکُ هِلِک تشریف
می بردم خانه خواهر و شب آنجا بودم. رفتن حالا خیلی سخت نبود سخت آنجایی بود
که خواهر دردانه را باردار بود و منِ بینوا باید کُرور کُرور ویارانه حمل می کردم! مادر هر
روز وسیله بارم می کرد و من هم که سمعا طاعتا! سر به پایین می رفتم و می آمدم.
خلاصه اینکه زندگی من در آن زمان شیفتی شده بود، شیفتی خانه خواهر و شیفتی
هم خانه پدر.
خوب بود با اینکه مشکلات خاصِ خودش را داشت ولی با این حال جزو خاطراتِ خوشم
بود مخصوصا اینکه شب ها با خواهر فیلم ترسناک نگاه می کردیم.
همیشه نزدیکِ اذانِ مغرب راه میافتادم تا نمازم را در مسجد مسیر بخوانم. آن محله هم
از آن محله هایی بود که همه همدیگر را می شناختند! حالا فکرش را بکنید یک دختر
نوجوان -18 ساله جوان به حساب میاد؟!- هر روز نزدیک اذان مغرب می آید آن مسجد و
در تاریکی راهش را می گیرد و می رود! شده بودم معمای آن خانم های مسجدی که صد
البته اکثرا مسن بودند. همیشه تا وارد می شدم با نگاه هایشان قورتم می دادند.
منم که سرم درد می کرد برای این حرکات جمع می کردم تا می رسیدم به خانه خواهر
شروع می کردم به تعریف کردن و از خنده ریسه می رفتیم. البته من نامردی نمی کردم
و بیشتر سر به سرشان می گذاشتم.
دلیل اینکه یادِ این جریان افتادم مراسمی هست که در این چند شب مداوم می روم .
اینجا هم تقریبا همان حالت را دارد ولی با این تفاوت که خیلی پچ پچ رخ نمی دهد البته
شاید هم بدهد به دلیل بزرگی و جمعیت زیاد من متوجه نشوم . ولی خب به هر حال
باز نگاه ها به سمتِ فرد غریبه ای که من هستم است.
هنوز که هنوز است ما یاد نگرفته ایم که مسجد برای خداست حسینیه برای صاحبِ عزاست
نه قومیت نه اصالت نه سازنده دلیلِ بر مالکیت نیست آن جا هم ارث پدری نیست.