“هوالمحجوب”
پشت آن تپه ی همیشه سبز.. دقیقا مرکز مسیرِ آدم رو.. (!) سمت راستِ همان منبع
آبی که خراب کاری ها را تمیز می کرد. چند درخت کنار هم نشسته و همیشه منتظرِ
همهمه!. جیغ، فریاد، زبان درازی، خنده، حتی دعوا… کوله بارِ جمعی بود که سرِ ظهر،
همین حوالیِ ساعت تپه پیمایی می کردند تا برسند به درخت های چشم انتظار…
پسرهای خوش غیرت اجازه ی سواری گرفتن از درخت را به دخترها نمی دادند و
دخترهای یک دنده هم اجازه ی مردبازی را به پسرها :) تا از شاخه ها صدای خش خش
بلند می شد ، پشت بندش مشت مشت توت های سرخ و سفید فرود می آمد.. می
خندیدندو سرخ می شدند از سرخیِ شاه توت. چشم هایشان لبخند می زد و کامشان
شیرین بود از آن “در لحظه زندگی کردن"… زمان از دستشان فرار می کرد و لای خنده ها
قایم می شد. از بس خوشی زیر پوستشان به بازی می افتاد، آفتاب بود که با رفتن ش
“دیرشدن” را یادآوری می کرد. لشگری کثیف و خاکی.. خسته ولی با نیشِ باز، با غروب
آفتاب مسیرِ برگشت را پرواز می کردند!
منبع آب رویشان را می شست و باد در گیسوهایشان تاب می خورد… قهقهه های باسرعت
پایین آمدن از تپه، نگرانیِ سرخ شدن آسمان را لحظه ای دور می کرد. به پایِ تپه که
می رسیدند، با دیدن شلوغی شهر و ماشین های در رفت و آمد… ناگهان یادشان می آمد
که امروز تمام شد و حالا باید به این فکر باشند که فردا کجا را از شادی کودکانه شان آباد
کنند…
.