“هوالمحبوب”
فکر کنم تقریبا همه ی ما در کودکی از خواندن برخی کتابها منع بودیم. کتاب هایی که براساس
سن تقسیم بندی و اغلب در قفسه ها لابه لای بعضی کتابهای دیگر قایم می شدند!
و یا در آخرین قفسه طوری که مثلا دستمان به آن ها نرسد قرار می گرفتند، دیگر نهایتِ لطفِ
بزرگتر ها برای رفع کنجکاویِ ما قرار دادنِ کتاب ها در کمدهای قفل شده بود.
امروز با دیدنِ یک صحنه دقیقا یادِ چند عدد کتاب ممنوعه ی خانه افتادم که در کودکی حق
خواندن آن ها را نداشتم! خب پرواضح است که بخش عظیمی از این کتاب ها در خصوص
مسائل جنسی بود که البته آن ها را در حد یک اسم می شناختیم و با نام کتاب های خاک بر
سری یاد می کردیم. فقط هم حالت روحوار از مقابل دیدگانِ مبارکمان می گذشتند! برای مثال
دستِ یکی از بزرگ ترها -که در حالِ تردد از مقابل چشمانمان بود- می دیدیم و بعدتر دیگر
کتاب که هیچ، حتی آثار حضورش در خانه هم کاملا مفقود می شد!!!
چند عدد کتابِ دیگر هم بود که براساس اعتقاد خانواده آن ها هم برای ما ممنوع بودند. یکی
از این کتاب ها اگر اشتباه نکنم با نامِ (( عالمِ عجیبِ ارواح)) بود.روی جلد هم خوفناک و سرد
و بیروح بود. خب موجودی که بنده باشم برایم قایم کردن و مفقودشدن معنا نداشت!اگر نیت
پیدا کردن بود واقعا کمر به پیدا کردن می بستم. عجیب هم در این مورد خبره بوده و البته
هم اکنون هم هستم. این کتاب یکی از کتاب هایی بود که اولین بار دست خواهرم دیدم با
هیجان می خواند. پرسیدم چیست که جواب داد مناسب سن تو نیست! اصلا این مناسبِ
سن تو نیست برای من حکم یک سنگِ بزرگ را دارد که روی سینه ام می گذارند و فشار می-
دهند تا این جمله را شنیدم شاخک های رادارم شروع به چرخش کرد و لبخند موزیانه زدم.
به هفته نکشیده کتابِ مذکور را بلاخره در لابلای کتاب ها پیدا کردم و در یکی از نقاط منزل
که میدانستم در آن لحظه کسی پیدایش نمی شود شروع به خواندن کردم. مجموعه ای از
داستان های دیدنِ ارواح بود. یعنی مثلا کسانی که ارواح را دیده بودندبه شرح قصه می-
پرداختند. دروغ چرا اولینبار ترسیدم! ولی بعد از دومینبار جانم سخت شد و حسابی شروع
به خواندن کردم و آن کتاب را تمام کردم. بعد هم هر وقت فاطیما به خانه مان می آمد
دوباره کتاب را کش می رفتم و برایش می خواندم. بعد هر دو به خیالبافی مشغول می شدیم.
اطلاعات نیمه کاره مان -درمورد جن و ارواح- را بیرون می ریختیم و تبادل می کردیم.
یکبار یادم هست که تنها بودم این کتاب هم روی میز بود. تنها که باشید همه چیز یادتان
می آید. حالا در آن تنهایی و دیدن جلد کتاب دانه دانه داستان هایش جلوی چشم هایم رژه
می رفتند. آنقدر که ترس تمامِ وجودم را گرفت و درنتیجه کتاب را برداشتم و درون یکی از کمد-
ها گذاشتم و قفلش کردم!!! انگار که مثلا ارواح توی کتاب بیرون نیایند :/
پ.ن: یک فیلمی نگاه می کردم طرف از ترس داستان کتاب، کتاب را گذاشته بود فریزر یخچال
یادِ خودم افتادم که انداختم تو کمد و قفلش کردم تا نبینمش!!